در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


نقظه پر رنگ امروز اون لحظه ای بود که گوشیم از دستم افتاد و تو ترسیدی ...



  • میم
  • ۰
  • ۰


اسم اینجا رو عوض کردم، روی اسم قبلی خیلی فکر نکرده بودم، و کلا خیلی رو اسمها فکر نمیکنم، بیشتر برام مهم حس لحظه امه که چی باشه و چطوری با اسم کنار بیام، این اسم جدید رو ولی خیلی دوست دارم، اسمش رو که سرچ کردم توو ویکی پدیا نوشته بود که در زبان لاتین به معنای گلی در اعماق اقیانوسه، و چقدر تصویری که از خوندن این جمله توو ذهنم اومد جالب و جذاب بود برام

شما وقتی در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس هستی، علاوه بر شنا بلد بودن و غواصی بلد بودن. باید بتونی نفستو خوب نگه داری. خب به نظر نشدنی میاد و مگه میشه بدون کپسول و تجهیزات رفت به اعماق اقیانوس.خب وقتی گلی که دنبالشی در اعماق اقیانوس باشه و نه در سیارک شماره ب-612. اونموقع شما مسئولی که پیداش کنی. به هر ترتیبی که شده. حالا علاوه بر نفس. باید بتونی در اعماق اقیانوس چشماتو باز کنی و خوب ببینی. خوب دیدن هم خیلی مهمه. آدم در جستجو باید حواسش جمع باشه. و وقتی پیداش کردی... آخ وقتی که پیداش میکنی...

امشب حس خیلی خوبی دارم. بعد از دو روزی که به شدت سخت بود. امشب بخش بزرگی از ذهنم آزاد شد و حس خوشحالی باعث باز شدن اشتهام شده نصف شبی. امشب می تونم بیام روی آب و کمی نفس بکشم و به خورشید وسط آسمون لبخند بزنم.



پ . ن :

ــ در عنوان این پست نام عزیزترینمان در آینده آمده است!


  • میم
  • ۰
  • ۰

همین

خ س ت ه ا م

  • میم
  • ۰
  • ۰
صبح که بیدار شدم تصور کردم ساعت 10 صبحه در حالی که هنوز هفت هم نشده بود. نگاه کردم و خواهرزاده امو ندیدم. یادم اومد که دیشب رفت خونه رفیقش.پاشدم دوش گرفتم و زیر دوش به همه مسائلی که این چند روز ذهنم رو درگیر کرده بودند فکر کردم. نه اینکه فکر کنم خودش مرور شد. آدم بعضی وقتا میشینه به یه چیزی فکر میکنه اما بعضی وقتا یه چیزایی اینقدر ذهنت رو درگیر کردن که صبح چشمتو باز میکنی یه سری همه اشون مرور میشن.
صبح خوبی رو با دلبر شروع کردم اما خب مادر دلبر از دستم دلخور بود. نه اینکه حق نداشته باشه که کاملا حق داره، یعنی در واقع یه روزی این رو به خودش خواهم گفت که چقدر متوجه حمایتهای زیرپوستی و هوشمندانه اش شدم و خیلی بابت همینها ازش ممنونم. اما خب متاسفانه الآن وقت مناسبی برای حرف زدن در این مورد نیست، این حرفها وقتی خوب و ارزشمند میشن که توو جایگاه و وضعیت متفاوت تری باشیم.
خود دلبر این روزها خیلی خوب داره همراهی میکنه. ناراحتی و دلخوریاشو اون گوشه کنارها ابراز میکنه اما اون قسمت حمایتگرو هدایتگر و انرژی بخشش خیلی پر رنگ تره. میفهمم که داره انرژی زیادی میذاره. گاهی که به آینده نه چندان دور فکر میکنم قشنگ میبینم که این روحیه جنگنده اش چقدر برامون خوبه. فقط باید خیلی حواسم جمع باشه. تا این حد زیاد نزدیک شدن به همچین آدمی ظرافتهای خاص خودش رو می طلبه. خیلی بیشتر باید حواسم بهش باشه. شاید به نوعی دارم سعی میکنم بگم خیلی از انتخابم راضی ام و این دوستی و دوست داشتن رو می پرستم.
امسال اندازه همه قبلش توو جاده ها بودم. نمیدونم این چندمین سفرم حساب میشه. شاید کلا چهار تا آخر هفته هم خونه نبودم. توو جاده بودن رو دوست دارم. تنها توو جاده بودن رو اما دوست ندارم.
امروز یه تیکه از نوشته های یکی از داستانهای قدیمیم رو روی فیسبوک دیدم که مربوط به کتاب مرگ در پیش رو میشد . اونموقع که اونو نوشتم خیلی تحت تاثیر رومن گاری بودم و حتی مثل رومن گاری متن رو با نام مستعار منتشر کردم. تا بتونم دوبار جایزه کنگور رو ببرم :)))))) البته که اون کتاب رو هیچوقت تموم نکردم و چرک نویسهاش رو هم نمیدونم کجا گذاشتم و چیکارشون کردم. ولی من باید بتونم یه مجموعه داستان کوتاه بنویسم. یعنی فکر میکنم اگه نتونم اینکارو بکنم به صورت کلی عمر بی حاصلی داشتم. چون گاهی که نگاه میکنم میبینم سوژه های نابی رو توو ذهن داشتم و دارم. 


پ.ن:
ــ توو اتوبوس و با موبایل تایپ کردن مسلماً باعث اشتباه تایپی هم میشه، با تشکر از صبوری شما، برطرف شد:)))

  • میم
  • ۱
  • ۰

این اولین مطلب من در اوج روزهای مرگ وبلاگ نویسی است. اما خب راستش رو بخواهید من هیچ وقت برای خوش آمد دل مخاطب وبلاگ نویسی نکردم. از همون اولین وبلاگم سال 84 توو سایت پرشین بلاگ تا همین امروز می تونم بگم که همیشه اولویتم برای وبلاگ نویسی اول خودم بودم. شاید هم سر همین هیچوقت وبلاگ نویسی معروف و موفقی نشدم. هرچند یه زمانی برای خودم توو اوج بودم. دومین وبلاگم اما روی بلاگفا بود. زمان ما توو 19 سالگی داشتن یه فضای اختصاصی روی اینترنت خیلی حس خوبی داشت. خیلی زود از کپی کردن عکس و مطلب دیگران دست برداشتم و یه وبلاگ شخصی زدم. شاید بتونم بگم اون وبلاگ خیلی مسیر زندگی من رو تغییر داد. باب خیلی آشنایی ها رو باز کرد و حتی تا مقدار زیادی مدل فکر کردنم رو تغییر داد. اون موقع که من اونو می نوشتم دوران اوج وبلاگ فارسی بود. حالا نه اینکه بخوام بشینم اینجا براتون خاطره تعریف کنم. بیشتر قصدم این بود که بگم ندید بدید وبلاگ نویسی نیستم ولی امشب باز حس کردم شاید بد نباشه یه دونه داشته باشم. بعد از خاطرات تلخی که از تجربه کار با پرشین بلاگ و بلاگفا داشتم و عدم ارتباط برقرار کردن با میهن بلاگ و بلاگ اسکای، حالا سر از اینجا در آوردم و انگیزه ام از درست کردن این وبلاگ روزانه نویسیه. البته قالب خاصی رو از الآن براش تعریف نمی کنم، چون از همون اول هم از داشتن یه چارچوب مشخص برای نوشتن فراری بودم. فقط می دونم که سعی بر نوشتن دارم...



پ.ن:

ــ اینجا از درگیریهای ذهنی روزمره، درگیریهای ذهنی فلسفی، عشقم، دوست داشتنم، دوست داشته شدنم، شعر، کارم و .... از زندگیم می نویسم!


پ.پ.ن:

ــ من پی نوشت دوست دارم!


  • میم