در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


نقظه پر رنگ امروز اون لحظه ای بود که گوشیم از دستم افتاد و تو ترسیدی ...



  • میم
  • ۰
  • ۰


اسم اینجا رو عوض کردم، روی اسم قبلی خیلی فکر نکرده بودم، و کلا خیلی رو اسمها فکر نمیکنم، بیشتر برام مهم حس لحظه امه که چی باشه و چطوری با اسم کنار بیام، این اسم جدید رو ولی خیلی دوست دارم، اسمش رو که سرچ کردم توو ویکی پدیا نوشته بود که در زبان لاتین به معنای گلی در اعماق اقیانوسه، و چقدر تصویری که از خوندن این جمله توو ذهنم اومد جالب و جذاب بود برام

شما وقتی در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس هستی، علاوه بر شنا بلد بودن و غواصی بلد بودن. باید بتونی نفستو خوب نگه داری. خب به نظر نشدنی میاد و مگه میشه بدون کپسول و تجهیزات رفت به اعماق اقیانوس.خب وقتی گلی که دنبالشی در اعماق اقیانوس باشه و نه در سیارک شماره ب-612. اونموقع شما مسئولی که پیداش کنی. به هر ترتیبی که شده. حالا علاوه بر نفس. باید بتونی در اعماق اقیانوس چشماتو باز کنی و خوب ببینی. خوب دیدن هم خیلی مهمه. آدم در جستجو باید حواسش جمع باشه. و وقتی پیداش کردی... آخ وقتی که پیداش میکنی...

امشب حس خیلی خوبی دارم. بعد از دو روزی که به شدت سخت بود. امشب بخش بزرگی از ذهنم آزاد شد و حس خوشحالی باعث باز شدن اشتهام شده نصف شبی. امشب می تونم بیام روی آب و کمی نفس بکشم و به خورشید وسط آسمون لبخند بزنم.



پ . ن :

ــ در عنوان این پست نام عزیزترینمان در آینده آمده است!


  • میم
  • ۰
  • ۰

همین

خ س ت ه ا م

  • میم
  • ۰
  • ۰

نوشتن از تو نمی تواند کار سختی باشد، غم نان اگر بگذارد. حالا نه دقیقاً غم نان، بلکه غم نان و غم هزارتا چیزدیگه. قاعدتاً زندگی نباید اینقدر سخت می شد. یعنی ما هرچی توو این فیلما دیدیم اینجوری نبود. حتی اون بدبخت بیچاره هاشم یه جاهایی وضعشون از ما بهتر بود. حالا نه اینکه بگم ما خیلی وضعمون بده ها. نه خوبیم خدارو شکر. ملالی نیست به جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن هرچی دلشون میخواد بگن. مهم خودمونیم که بهش چی بگیم. بلکه ما وضعمون به خاطر این بلاتکلیفی بده. انگار هر کسی داره برای خودش بهترین فکرها رو میکنه و ما هیچ ما نگاه. نمی ذاریم این مدلی بمونه و درستش می کنیم. علی ایحال قصد کمی تراوش سنگینی ذهن روی کاغذه. کیبورد البته. والا به خدا. مردم مردم مردم. مردم به چه درد می خورن؟ مردم فقط اونجایی که راننده تاکسی میرسونتت. یا نونوا نون میده بهت. یا بقالی خرید میکنی. الباقی همه کشک و دوغه. ما میمونیم و خلوتمون. آدما توو خلوتشون خودشونن. بقیه جاها اونین که اونجا باید باشن. مثلا خود من توو اتوبوس اون آدمی ام که باید توو اتوبوس با فرهنگ باشه و جاش رو بده به اون پیرمرده. یا توو شرکت کارمندی ام که دغدغه کار داره و میشه روش حساب کرد و حقوقش زیاد میشه. پیش همخونه ام یکی ام که هستم فقط. که اجاره رو سرماه نصف کنه باهاش، همین. توو خلوتم ولی خودمم. اون آدمی که دلش میخواد آروم باشه. دلش میخواد شعر بخونه. دلش نمی خواد به هیچ کدوم از قوانین نوشته و نانوشته احترام بذاره. دلش میخواد خود خود خودش باشه. لخت. مثل همین سرصبحی که داشتم برات از خودم می نوشتم. گفتم بهت که آدم تنهایی طلبی ام. یه روزی بزرگترین رویام داشتن یه خونه کوچیک و یه ماشین ممولی و یه تنهایی بزرگ بود. خودم باشم و خودم. برم سرکار و بیام و تنها باشم. آخر هفته هامو خودم تشخیص بدم چطوری بگذرونم. خودم تصمیم بگیرم کی برم خونه کی برم سینما کی برم تئاتر کی برم پیاده روی کی شعر بخونم کی وبلاگ آپدیت کنم کی بنویسم... خودم باشم و خودم. ولی گفتم بهت از یه جایی به بعد این دیگه رویام نبود. نیست. از یه جایی به بعد تعریف تنهایی توو دنیام عوض شد. دیگه هیچ جای این رویا رو تنها نبودم. بزرگترین رویام شد اینکه دوتایی تنها باشیم. دوتایی یه خونه داشته باشیم و یه ماشین و یه تنهایی بزرگ. باهم بریم سرکار، باهم تصمیم بگیریم کی بریم سینما کی بریم پیاده روی کی بریم تئاتر، آخر هفته رو چیکار کنیم. کی شعر بخونیم. کی پادکست ضبط کنیم. کی بنویسیم. برم سرکار و بیام و تو باشی. خب تعریف تنهایی که توو آدم عوض بشه شما ببین چه اتفاقی افتاده. یعنی می خوام بگم یه کلمه با یه مفهوم ثابت در سراسر جهان وقتی تعریفش در آدمی تغییر میکنه .... همین دیگه. خلاصه که سعی کنید فیلمها رو یه کمی بهتر بسازید. ما هرچی رویا و آرزو بلدیم از توو همین فیلما و کتاباست. وگرنه که واقعیشو دست هیشکی ندیدیم. خدافظ

  • میم
  • ۰
  • ۰
صبح که بیدار شدم تصور کردم ساعت 10 صبحه در حالی که هنوز هفت هم نشده بود. نگاه کردم و خواهرزاده امو ندیدم. یادم اومد که دیشب رفت خونه رفیقش.پاشدم دوش گرفتم و زیر دوش به همه مسائلی که این چند روز ذهنم رو درگیر کرده بودند فکر کردم. نه اینکه فکر کنم خودش مرور شد. آدم بعضی وقتا میشینه به یه چیزی فکر میکنه اما بعضی وقتا یه چیزایی اینقدر ذهنت رو درگیر کردن که صبح چشمتو باز میکنی یه سری همه اشون مرور میشن.
صبح خوبی رو با دلبر شروع کردم اما خب مادر دلبر از دستم دلخور بود. نه اینکه حق نداشته باشه که کاملا حق داره، یعنی در واقع یه روزی این رو به خودش خواهم گفت که چقدر متوجه حمایتهای زیرپوستی و هوشمندانه اش شدم و خیلی بابت همینها ازش ممنونم. اما خب متاسفانه الآن وقت مناسبی برای حرف زدن در این مورد نیست، این حرفها وقتی خوب و ارزشمند میشن که توو جایگاه و وضعیت متفاوت تری باشیم.
خود دلبر این روزها خیلی خوب داره همراهی میکنه. ناراحتی و دلخوریاشو اون گوشه کنارها ابراز میکنه اما اون قسمت حمایتگرو هدایتگر و انرژی بخشش خیلی پر رنگ تره. میفهمم که داره انرژی زیادی میذاره. گاهی که به آینده نه چندان دور فکر میکنم قشنگ میبینم که این روحیه جنگنده اش چقدر برامون خوبه. فقط باید خیلی حواسم جمع باشه. تا این حد زیاد نزدیک شدن به همچین آدمی ظرافتهای خاص خودش رو می طلبه. خیلی بیشتر باید حواسم بهش باشه. شاید به نوعی دارم سعی میکنم بگم خیلی از انتخابم راضی ام و این دوستی و دوست داشتن رو می پرستم.
امسال اندازه همه قبلش توو جاده ها بودم. نمیدونم این چندمین سفرم حساب میشه. شاید کلا چهار تا آخر هفته هم خونه نبودم. توو جاده بودن رو دوست دارم. تنها توو جاده بودن رو اما دوست ندارم.
امروز یه تیکه از نوشته های یکی از داستانهای قدیمیم رو روی فیسبوک دیدم که مربوط به کتاب مرگ در پیش رو میشد . اونموقع که اونو نوشتم خیلی تحت تاثیر رومن گاری بودم و حتی مثل رومن گاری متن رو با نام مستعار منتشر کردم. تا بتونم دوبار جایزه کنگور رو ببرم :)))))) البته که اون کتاب رو هیچوقت تموم نکردم و چرک نویسهاش رو هم نمیدونم کجا گذاشتم و چیکارشون کردم. ولی من باید بتونم یه مجموعه داستان کوتاه بنویسم. یعنی فکر میکنم اگه نتونم اینکارو بکنم به صورت کلی عمر بی حاصلی داشتم. چون گاهی که نگاه میکنم میبینم سوژه های نابی رو توو ذهن داشتم و دارم. 


پ.ن:
ــ توو اتوبوس و با موبایل تایپ کردن مسلماً باعث اشتباه تایپی هم میشه، با تشکر از صبوری شما، برطرف شد:)))

  • میم
  • ۰
  • ۰


هنوز خیلی دور نشده بود. دنبالش کردم. دو قدم مانده بود تا دست روی شانه اش بگذارم که خودش برگشت. چهره اش خیلی با عکس اش تفاوت داشت. همیشه آن چیزی که واقعاً بود خیلی زیباتر از عکسش می شد. حتی زمانی که مثل حالا کاملاً خشمگین بود. مثل همیشه که وقتی عصبانی می شد، توی چشم هام زل زد و گفت: چیه؟ اینجا هم آسایش ندارم؟...مثل همیشه ام سرم را پایین انداختم، نفسی طولانی کشیدم. می دانستم که دوست ندارد ضعیف باشم. سرم را بالا آوردم و به گوشه زیبای چشمهایش نگاه کردم. کم مانده بود در آن زیبایی عجیب گوشه چشمش غرق شوم که دست خودم را گرفتم و کشیدمش بیرون.  مکثم داشت آزاردهنده می شد. بالاخره به حرف آمدم و گفتم: من فقط اومدم تا باهات حرف بزنم، اومدم بهت بگم چه بلایی داره سرزندگیم میاد...اومدم باز ازت خواهش کنم برگردی.... پوزخندش خراشی بر دلم انداخت. کمتر از یک ثانیه نگاهم کرد و در مسیر مخالف برگشت....قبلاً هم همینطور بود، نمی خواست ناراحتم کند، راهش را می کشید و می رفت توی اتاق و می گفت فعلا مزاحمم نشو...اینبار هم به راهش ادامه داد و رفت سمت قطعه خودش، در قبرش باز و بسته شد. سکوت حاکم شد. فهمیدم که باز هم باید شمع ها را خاموش کنم و قاب عکس اش را بردارم و به خانه خالی ام برگردم...



فی البداهه

4مرداد96

ده و چهل دقیقه گرمترین شب سال

  • میم
  • ۱
  • ۰

این اولین مطلب من در اوج روزهای مرگ وبلاگ نویسی است. اما خب راستش رو بخواهید من هیچ وقت برای خوش آمد دل مخاطب وبلاگ نویسی نکردم. از همون اولین وبلاگم سال 84 توو سایت پرشین بلاگ تا همین امروز می تونم بگم که همیشه اولویتم برای وبلاگ نویسی اول خودم بودم. شاید هم سر همین هیچوقت وبلاگ نویسی معروف و موفقی نشدم. هرچند یه زمانی برای خودم توو اوج بودم. دومین وبلاگم اما روی بلاگفا بود. زمان ما توو 19 سالگی داشتن یه فضای اختصاصی روی اینترنت خیلی حس خوبی داشت. خیلی زود از کپی کردن عکس و مطلب دیگران دست برداشتم و یه وبلاگ شخصی زدم. شاید بتونم بگم اون وبلاگ خیلی مسیر زندگی من رو تغییر داد. باب خیلی آشنایی ها رو باز کرد و حتی تا مقدار زیادی مدل فکر کردنم رو تغییر داد. اون موقع که من اونو می نوشتم دوران اوج وبلاگ فارسی بود. حالا نه اینکه بخوام بشینم اینجا براتون خاطره تعریف کنم. بیشتر قصدم این بود که بگم ندید بدید وبلاگ نویسی نیستم ولی امشب باز حس کردم شاید بد نباشه یه دونه داشته باشم. بعد از خاطرات تلخی که از تجربه کار با پرشین بلاگ و بلاگفا داشتم و عدم ارتباط برقرار کردن با میهن بلاگ و بلاگ اسکای، حالا سر از اینجا در آوردم و انگیزه ام از درست کردن این وبلاگ روزانه نویسیه. البته قالب خاصی رو از الآن براش تعریف نمی کنم، چون از همون اول هم از داشتن یه چارچوب مشخص برای نوشتن فراری بودم. فقط می دونم که سعی بر نوشتن دارم...



پ.ن:

ــ اینجا از درگیریهای ذهنی روزمره، درگیریهای ذهنی فلسفی، عشقم، دوست داشتنم، دوست داشته شدنم، شعر، کارم و .... از زندگیم می نویسم!


پ.پ.ن:

ــ من پی نوشت دوست دارم!


  • میم