در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ای کاش می توانستم برایت شعر بنویسم. ای کاش می توانستم برایت داستان سرایی کنم. قصه بگویم. ولی حیف. ظرفهای شام دیشب و ناهار امروز و شام امشب در ظرفشویی مانده است. ساعت 11 شب است و تازه به خانه رسیده ایم. من فردا صبح زود به سرکار می روم. تو هم می روی زودتر از من. شب برخواهیم گشت خسته تر از امشب. احتمالا ظرفها همچنان همانجا هستند و من همچنان دلم میخواهد برایت شعر بنویسم. ولی حیف لباسهایمان از سبد لباسهای کثیف سرریز کرده اند و روی مبل و تخت و کف زمین هم دیگر لباس تمیزی پیدا نمی شود. من صبح زود قبل از سرکار رفتن ماشین لباسشویی را روشن میکنم و لباسها را پهن میکنم. شب برمیگردیم و لباس تمیز خواهیم داشت. این چیزی از غم اینکه نمی توانم برایت شعر بنویسم کم نمی کند. حیف که دوتا گربه داریم و فردا صبح زود بعد از روشن کردن ماشین لباسشویی و قبل از رفتن از خانه باید خاکشان را تمیز کنم. غذا برایشان بریزم. ظرف آبشان را با آب خنک و تازه پر کنم. شب برمیگردم و خانه تاریک است. تو سرکاری که دوستش نداری هستی. گربه ها، هردوتایشان خودشان را حسابی لوس میکنند. من از این میزان محبتشان نگران می شوم و نگاهم به سمت گلدانها می رود. مقداری از خاک ریخته شده روی زمین را با دست جمع میکنم و توی گلدان برمیگردانم. لباسهای خشک شده را از روی بند رخت فلزی وسط خانه برمیدارم و روی تخت میریزم. لباسهای خودم را درمیاروم و روی مبل می اندازم. ماهیتابه را از زیر بقیه ظرفها بیرون میکشم و تمیزش میکنم. روی گاز میگذارم و در فریزر را باز میکنم. چند ثانیه به همه آنچیزی که داریم نگاه میکنم و یک بسته مرغ یخ زده بیرون می آورم. کمی زیر و رویش را نگاه میکنم تا ببینم سینه است یا ران؟ فهمیدنش سخت است. بیخیال می شوم و هرچه هست یخش را باز میکنم. روی تخته آشپزی خوردش میکنم و توی ماهیتابه میریزم. تا کمی خودش را وسط روغن و حرارت پیدا کند گوجه و خیار و کاهو را از یخچال بیرون میکشم و روی اوپن پرت میکنم. همزمان یک صدایی از گوشی پخش میکنم که مهم نیست چه صدایی. سه تا تیکه از ظرفها را می شورم و آن وسط چاقو را پیدا میکنم. ای کاش میتوانستم برایت شعر بنویسم. مرغها را در ماهیتابه تکانی میدهم و ادویه و نمک را اضافه میکنم و درش را میگذارم. کاهو ها را می شورم و لباسم را از روی مبل برمیدارم و توی اتاق می روم. چندتایی از لباسهای تمیز را تا میکنم تا توی کشو لباسها بگذارم. برمیگردم آشپزخانه در ماهیتابه را برمیدارم و هم میزنم. یک چیزی کم دارد که فعلا نمی دانم چیست. برنج را توی قابلمه میریزم و رویش آب میگیرم. چندباری این کار را تکرار میکنم و بعد روی شعله می گذارمش. کاش می توانستم برایت شعر بنویسم. کاهوها را روی تخته آشپزخانه میگذارم و همه را خورد میکنم. گوجه و خیار را هم. روغن و نمک به برنج میزنم و رشته پلویی را اضافه میکنم. ناگهان با استرس در یخچال را باز میکنم و از دیدن ظرف ماست نفسی به راحتی می کشم. زیر مرغ را خاموش میکنم و شعله زیر برنج را بیشتر میکنم. به اتاق می روم و بقیه لباسها را تا میکنم. شت کم مانده بود برنج به فنا برود. به موقع برگشتم. شعله را کم میکنم و درش را میگذارم و شروع به شستن بقیه ظرفها میکنم. تلفنم زنگ میخورد. دستهایم را خشک میکنم و جواب میدهم. صدای تو که از شیفت طولانی خسته شده ای که دلت میخواهد زودتر برگردی خانه. صدای شعف توی چشمهات که می فهمی شام رشته پلو داریم و خداحافظی میکنیم. بقیه ظرفها را می شورم و جاروبرقی را می آورم. الباقی خاک گلدان را جارو میکنم. کمی این طرفتر را هم. جلوی آشپزخانه. جلوی خاک بچه ها. توی اتاق خواب. درد کمرم ناگهان خودش را نشانم میدهد. جاروبرقی را جمع میکنم و به رشته پلو سر میزنم. به سینک خالی از ظرف نگاه میکنم و هرچقدر با خودم کلنجار می روم نمیتوانم همچنان بایستم و خود سینک را هم تمیز کنم. صدای گوشی تلفنم را خفه میکنم و روی مبل سقوط میکنم. آخ. ای کاش میتوانستم برایت شعر بنویسم.

  • میم
  • ۰
  • ۰

این دومین شکنبه سال در یازدهمین ماه سال است. این در واقع دومین یکشنبه ای است که دارم این مدلی زندگی میکنم. مدتها بود که میخواستم دو ساعت در هفته تنها باشم و الآن دومین هفته ای است که میتوانم. وقتی می گویم مدتها منظورم یک ماه و دوماه نیست. منظورم چیزی بیشتر از دو سال است. بله می دانم که خیلی باورپذیر نیست که آدم چیزی بیشتر از دو سال در پی موقعیت و شرایطی باشد که دو ساعت در هفته تنها باشد اما خب باید عرض کنم تا اینجا زندگی تقریبا هیچ چیزش برای من باورپذیر نبوده است. اینکه چطور توانستم آن کثافت محضی که به اسم سربازی درش گیر کرده بودم را پشت سر بذارم.(یادم هست که یکبار توی برف پشت وانت جاده گردنه سنندج را طی میکردم تا نامه انتقالی کوفتی را به دست فرمانده مربوطه برسانم و هنوز برای خودم عجیب است که چطور از آن ماجرا جان سالم به در بردم) یا اینکه چطور از پدر و مادرم جدا شدم و هفت سال توی این شهر بی در و پیکر تنها زندگی کردم. یا چطور کار کردم تا زنده بمانم و چطور شغلم را عوض کردم. یا اینکه چطور خانه خریدم. (یادم هست که روزی که تصمیم به خریدن خانه گرفتیم ـ من و او ـ کمتر از یک میلیون تومان موجودی داشتیم و 5 راه مختلف را تصور کردیم تا بتوانیم خانه بخریم و دست آخر با یک خوش شانسی کوچیک بعد از یک سال رفت و آمد توانستیم خانه کوچکمان را داشته باشیم.) و هزارتا چیز کوچک و بزرگ دیگر که اینجا خیلی مناسب نیست تا بخواهم یک به یک همه را نام ببرم. ترجیح میدم یه روز یه گوشه ای یه گوش مفت گیر  بیارم و همه را برایش تعریف کنم. (امیدوارم واقعا گوش مفت باشد و مجبور نشوم ساعتی خدا تومن پول بدهم تا به چرندیات من گوش کند). حالا که توانسته ام این طلسم را بشکنم و دومین تجربه ام را پشت سر بگذارم باید بگویم یک شانس بزرگ آوردم و آنهم پیدا کردن یک دخمه پردود با سقفی کوتاه به نام کافه است. در حالی که چند دقیقه قبل از شروع این مرخصی ساعتی هنوز نمی دانستم کجا بروم و بازهم در فکر اجرای یک سمفونی تک نفره پیاده روی بودم، خیلی اتفاقی و با یک جستجوی ساده در این ابزار لعنتی گوگل مپ به کافه ای رسیدم که با دیدن عکسهای کافه تصمیم خودم را گرفتم و الآن که اینجا نشسته ام و لپ تاپم جلویم باز است و از اینترنت اینجا استفاده میکنم و این کلمه ها را برای کسی که شاید روزی اینجا را بخواند تایپ میکنم باید بگویم که جای دنجی را یافته ام. گاهی باید همه پایگاه داده خود را با اطلاعات زیادی از کافه های شهر دور بریزید و یک گزینه جدید را امتحان کنید. همین. همین که اینجا نشسته و چایی و کیک شکلاتی خورده و به کلمه بعدی فکر هم نمیکنم. تمام.

  • میم
  • ۰
  • ۰

دیشب رفته بودم محل کارش دنبالش تا باهم بریم خونه. یه بسته کوچیک بهم داد که تووش یه تسبیح و یه مهر و یه دونه نبات بود. همکارش از مشهد براش سوغاتی آورده بود. مهر و تسبیح رو داد به من و نبات رو خودش خورد. امروز توو شرکت تسبیح دستم بود یکی از همکارا پرسید اون چیه دستت؟ گفتم ذکر میگم؟ پرسید چه ذکری؟ گفتم ذکر معشوق. یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و ...

  • میم
  • ۰
  • ۰

صبح روز دوم اردیبهشت ۹۷. صبح که چشمهامو باز کردم اندازه دو ثانیه داشتم به این فکر می کردم که الآن کجای زندگی ام؟ خوشحالم یا ناراحتم؟ از اینکه دوباره صبح شده چه حسی دارم؟ لعنت بهش که دوباره صبح شد؟ یا به به دوباره امد باد بهاری؟ خیلی زود و با صدای بلند، البته نه اونقدر بلند- اسم تو رو صدا کردم و دوباره چشمهامو بستم و به هرچی صبح فحش دادم. ولی چه فایده. کدوم صبحی تاحالا با فحش شنیدن بیخیال ادامه دادن شده که این دومیش باشه. شروع کردم به خوندن خبرهای کودتای احتمالی توی عربستان. بعد از هر دو سه تا خبر یه نگاه بهت مینداختم ببینم بیدار شدی یا نه. بیدار شدی. بهت سلام دادم و بالاخره تونستم از جام بلند شم در حالی که داشتم فکر میکردم اگه واقعاً بودی دوست داشتم بهت بگم که دیشب که ما خوابیدیم توو عربستان انگار کودتا شده. توو سرم پر از کلمه بود. رفتم دوش گرفتم و بعضیاشونو شستم. میدیدم که میرفتن توو چاه. ولی لعنتیا تمومی نداشتن. بیخیال ادامه دوش شدم و اومدم بیرون همونجوری لخت نشستم توو اتاق و کتابپو دستم گرفتم. ۴ صفحه مونده بود تا تموم بشه. خوندمش تا تموم شد و یاد حرف دیشبم افتادم که آخرشب بهت در مورد این کتاب گفته بودم و اگه واقعاً بودی دام میخواست همونارو امروز صبح بهت بگم. بعدش یاد حرف تو افتادم که گفتی بعد از اینکه کتابهای خودم تموم شد و خواستم کتابهای تورو بخونم اول همینو میخونم. در واقع یاد روزنه شعفی افتادم که این جمله ات توو دلم نشوند. دلمو تصور کن. یه فضای بی انتهای تنگ و تاریک. اون ته یه لحظه یه نور کوچیکی روشن شد. پاشدم خودکارمو آوردم و دو سه تا جمله ته کتاب نوشتم. از دیشب دارم فکر میکنم باید خودم باشم. و این خودمم. پر از کلمه های بی صدا. بالاخره بلند شدم و لباس پوشیدم. جورابمو که پوشیدم فکر کردم کاش بودی و نمیذاشتی این جورابارو بپوشم چون اندازه دو میلیمتر سر انگشت کوچیکه پای چپم سوراخ شده. کتاب جدیدی رو که از تو گرفتم برداشتم گذاشتم توو کیفم. موهامو شونه کردم و یه نگاه به خونه خالیمون انداختم. کفشهام دیروز خاکی شده بود. می تونم با گفتن اینکه با دیدن کفشهای خاکیم یاد تو افتادم حوصله اتو بیشتر از این سر ببرم. بالاخره از خونه اومدم بیرون. خدای من تازه روز شروع شد. چقدر همه چیز داره کش میاد. کتابمو دست گرفتم اما هنوز دلم نمی کشید که شروعش کنم. انگار یه چیزی بود تووش که الان نبود. از بهار که رد شدم زنگ زدی. حرف زدیم. صدای خوب. حس خوب. حال خوب. انرژی خوب. بهم منتقل شد. کاش میتونستم کامل برات توضیح بدم که این تلفن ساده مر از حرفهای معمولی چقدر برام خوب بود. حسابی گرسنه ام شد. احساس ضعف میکنم. بعد از تلفنت تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم. و همه مسیر از اونجا تا اینجا که نزدیک شرکتم مشغول نوشتن همینا بودم.

  • میم
  • ۰
  • ۰

صحبت عادی

سلام. امروز رفتی تبریز. تقریباٌ اولین سفر مستقل به سبک آدمهای بی جا و مکان. اولین سفر به شهری که هیچ دوست نزدیکی اونجا نداری و شب رو با دوتا دوست دیگه ات خونه یه غریبه سر میکنید. امشب نمیشه زیاد باهم حرف بزنیم. بنابراین تصمیم گرفتم بیام بشینم اینجا برات بنویسم. شایدم بعد از چند روز پاکش کردم. شایدم نه. داشتم می گفتم که امروز نشد زیاد حرف بزنیم باهم و امشبم که احتماحلاٌ نمیشه. در حد همینکه خبر دادی بهم و خبر گرفتم ازت و اینکه کجایی و خیالم راحت بشه که مشکلی پیش نیومده باشه برات. دیشب استرس داشتی که نکنه خواب بمونی. خوابت نمی برد. قصه مسخره ای هم که داشتم تعریف می کردم خیلی خنثی بود و هیچ فایده ای نداشت. بنابراین به روش قدیمی خودم متوسل شدم و نمیدونم چند ثانیه طول کشید تا خوابت ببره. من ولی خوابم نمی برد. گوشیمو کوک کردم برای ساعت 5 صبح. سعی کردم بخوابم. خوابیدم و ساعت یک بیدار شدم. خوابیدم و ساعت دو و نیم بیدار شدم، خوابیدم و ساعت سه بیدار شدم. ساعت 4 و نیم بیدار شدم. تا نهایت ساعت 5 که دیدم خودت بیدار شدی و بعدم بلند شدی که آماده بشی و با دوستات بری سفر. منم یه ساعتی خوابیدم و اون یه ساعت خواب با خیال آسوده انگار ده ساعت خوابیدم. ساعت هفت بیدار شدم و خواستم برم سر کار که یادم افتاد باید با فروشنده بریم برای کار تلفن. بهش پیغام دادم و گفتم قرارمون ساعت 10. خودش گفته بود 10 زودتر نمی تونه بیاد. دوباره دراز کشیدم و یه کم بهت فکر کردم و بعد پاشدم صبونه رو آماده کردم و دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون. رفتم مخابرات ولی سیستمشون قطع بود. زنگ زدم بهش گفتم نیا سیستمشون قطعه. وسط رفتنم بود که زنگ زدی گفتی رسیدید. خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد از مخابرات اسنپ گرفتم و رفتم شرکت. توو شرکت اتفاق خاصی نیفتاد. یکی از بچه ها برای همه بستنی خریده بود بی مناسبت همینجوری دور همی. من دو تا خوردم. یکی دیگه هم شیرینی خونگی آورده بود باز من دو تا خوردم. یکی از بچه ها هم داستان همسایه اشون که یه خانوم تنهاست و مثل چی از سوسک می ترسه رو تعریف کرد که دیشب از صدای داد اون رفته بالا و متوجه شده که باز سوسک دیده. بعدم ناهار خوردیم و تو زنگ زدی و گفتی کلی خوشحالی خریدی. گفتی یه پیکسل خریدی که میخوای سنجاقشو بکنی مگنت بزنی تا بزنیمش به یخچال. و باز خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد ناهار هم دوباره کار تا دم غروب. وسطش باز من زنگ زدم بهت که حالتو بپرسم که تازه ناهار خورده بودید. و باز هم چی بهتر از این؟ شب رسیدم خونه در حالی که داشتم فکر میکردم کاش اون دختره نصف باقی مونده پول پروژه رو بده بتونم زنگ بزنم بهت بگم پول پیشت هست؟ یا مثلا بگم پول بریزم برات؟ یا زنگ بزنم صبح بهت صبح بخیر بگم آخرش که میخوای خدافزی کنی بگم راستی اینقدرم ریختم به حسابت. یا یه جمله مسخره ای مثل همینا. هرچی. مهم اینه که هنوز پول نداده بهم!!!


پ.ن:

- اینو یادم رفت دیشب بنویسم. راستش دلمم نیومد همون دیشب بهت بگم. حتی در همین حد که یه خط کوچولو رو پیشونیت بخاطرش بندازی و ناراحتش بشی. قضیه اینه که بعد از صحبتهای روز جمعه امون، شنبه صبح که از خونه می رفتم بیرون گلهای پامچال رو گذاشتم روی بالکن. حسابی ابیاریشون کردم و شب که برگشتم قبل از هر کاری، مطلقاً قبل از هر کاری حتی در اوردن کاپشنم رفتم در بالکن رو باز کردم و دیدم پامچال بنفش دل نازکمون حسابی حالش خوب نیست. اوردمشون توو و امروز یکشنبه سر همون جای قبلیشونن. حسابی افتاب زده شده بودن. باز اون سفیده قوی تر به نظر می رسه هرچند اونم به خوشحالی وقتی نبود که صبح از سر بالکن رفتن ذوق کرده بود. همین.

  • میم
  • ۰
  • ۰

بزرگترین لذت این روزهام گوش دادن مداوم و مداوم و مداوم آهنگهای او و دوستاشه. یه حس عجیبی توشون هست. یه چیزی که نمیشه توضیحش داد یا من بلد نیستم توضیحش بدم. یه زمانی از این مدل احساسی که نمی تونستم توضیحش بدم متنفر بودم و دلم می خواست بتونم توضیح بدم. الآن ولی اینو دوست دارم. انگار که همه چیزی که ازم مونده همین احساسیه که نمی تونم توضیحش بدم. بعضی وقتا توو صحبتم با توام به همچین مشکلی میخورم. یه چیزی میگم و وقتی میخوام توضیحش بدم یه دفعه زندگی سخت میشه. بعد سعی میکنم یه سری تصویر نزدیک به منظورم پیدا کنم و اونارو برات تعریف کنم تا بتونی یه کم به چیزی که گفتم نزدیک بشی. سه تارمو بغل کردم و حسرت همه سالهایی رو میخورم که چرا نرفتم یاد بگیرم که الآن به دردم بخوره؟ اگه الآن که اینهمه حس تنهایی میکنم قرار نیست همدمم باشه پس دیگه کی؟

اولین پولی که دستم بیاد میرم یه تابلو وایت برد گنده میخرم میزنم دیوار. هزار دفعه هم بهت گفتم وایت برد برای خونه خیلی مهمه. خیلی حس میکنم که توو سرم پر از چیزهای زیادیه که دارن همه انرژیمو میگیرن. تقریبا میشه همه مغزتو بریزی روش و بعد پاکش کنی و هیچی به هیچی. مثل کاغذ نیست که مجبور بشی یه جایی گم و گورش کنی. و میتونی هرچی توو مغزت هست رو بریزی روش و بعد تا چند روز نگاش کنی. هی نگاش کنی. حسابی که از دیدنش سیر شدی باز بفرستیش بره پی کارش. خالیِ خالی.

حالا دلم میخواد در مورد اینکه کلاً هیچ انرژی برام نمونده حرف بزنم. در مورد اینکه اصلا انرژی ندارم که چیزی بخواد ازم بگیرتش. دارم در مورد یه چیزی صحبت میکنم که در مورد کالری و ژول و این چیزا نیست. در مورد انرژی زندگی کردن حرف میزنم. اینکه بتونم راحت نفس بکشم. اینکه نگاه کنم به این پتوس طفلک که از قیافه اش معلومه که چقدر بیشتر از من دلش تنگ شده و از بودنش توو این خونه راضی نیست ولی خب اونقدر صبوره که هر روز داره لبخند میزنه با اون پوست براقش، و لذت ببرم. دارم در مورد اون چیزی صحبت میکنم که صبح از رختخواب پرتم میکرد بیرون و میگفت برو امروز همه اینکارارو بکن و برگرد. حالا ولی هر روز از خونه میرم بیرون تا از خونه تا سرکار بتونم کتاب بخونم. توو مترو. توو تاکسی. توو پیاده رو. بعد بمونم اونجا چند ساعتی و برگردم و بخوابم و صبح دوباره فکر کنم چقدر خوبه که میتونم الآن برم بیرون و توو مسیر کتاب بخونم.

یه عکس برات فرستادم مال 25 مهر 94 بود. یه چشم بود. چشم راست. چشم راست یه مرد. عکس رو که دیدم شروع کردم به گریه کردن. به چشم اون مرد توی عکس نگاه میکردم و اشک میریختم. چرا؟ نمیدونم. به چی فکر میکردم؟ تقریباً هیچی. انگار که دارم فکرشو توو اون لحظه میخونم. او و دوستاش داره میخونه که زمان همه چی رو عوض کرده. اون چمن زاری که ترکش کردی حالا یه حجم خالی و سرده. اون همه روزا و شادی. اون رنگایی که یادش دادی. همه رو فراموش کرده. یه عکس برات فرستادم از چشم راستم در ساعت 11 و 42 دقیقه 25 مهر 94.


  • میم
  • ۰
  • ۰

اینجا دیر برف هایش آب می شود. من زیر برف ها مانده ام انگار. کمی سردم است اما سرما را بیشتر دوست دارم.

با خودم قرار گذاشته بودم به اینجای کار که رسیدیم بنشینم و یک دل سیر برایت حرف بزنم. حرف زدن با تو را دوست دارم... و تو یک جوری حرفهایم را بشنوی که انگار در تمام جهان حرفهای من اول مهم است، بعد احتمال زلزله پایتخت و بعد هر کوفت دیگری که شاید مهم به نظر می رسد.

اما بگذار کمی "اینجای کار" را توضیح دهم. اینجای کار یعنی همین چهار دیوار و یک سقف. همین آشپزخانه کوچک. همین شومینه خاموش. همین اتاق کار که هیچکس نمی فهمدش جز ما دوتا. و همه مولکول هایی که مال من و تو هستند. یعنی تنهایی ما دوتا. هجده روز از آن شبی که باهم پشت پنجره اتاق کار سیگار کشیدیم میگذرد و من تازه فرصت کردم که تنهایی ام را بغل کنم. که رادیاتور زیر اوپن آشپزخانه را بغل کنم. که جای خالی ات را بغل کنم. و شروع کنم به نوشتن.

امشب اندازه 6 نخ سیگار باهم حرف زدیم. از من درباره خوشحالی پرسیدی و واضح ترین و روشن ترین و صادقانه ترین جوابی که داشتم را دادم. خنده ام میگیرد. جوری جواب دادم انگار گوشه لپم نگهش داشته بودم و منتظر بودم که یک روز بپرسی. حسابی سرذوق آمدم...

حالا اینجای کار هستیم و من دارم برایت می نویسم. برای تو. "به خورشید اعتماد نکن، دنبال فانوسم بیا. ما باهم دیگه کاملیم. تو سفید پوشیدی من سیاه. چشمات. چشمای تو قرمزند. نئشه ای. نئشه از بوی من. از خاکستر شدن نترس. بیا میون شعله های من..."

صادقانه تر از جمله دلم برایت تنگ شده ای که آرام از میان لب هایت خارج می شود چیست در دنیا؟ اجازه بده مثل همه آنهایی که در دنیا کسی را بسیار دوست تر می دارند بعد از شنیدن این جمله لبخند خیلی کوتاهی بزنم و بعد "غم بیایه بشینه بشوره ببره هیچم نشه ازش بپرسی سی چه اینهمه هستی؟" امروز به آن انتهای نفست بعد از ادای آخرین کلمه هایت دقت کردم و دیدم چقدر دوست داشتنی است. حیف آنقدر خوب نمی توانم توصیفش کنم که هست. اما همینقدر بگویم که من امروز برای بار چندم عاشقت شدم. عاشق نفس انتهای ادای آخرین کلمه در جمله ات.

حالا اینجای کار هستیم. اینجایی که لحظه به لحظه نبودنت ظلم است. شکنجه؟ آری، با دردی ریز و ممتد در زیر اولین لایه پوست. هزار بار گفته ام که بیماری تصور کردن دارم و کمرم گرفت آنقدر توی ذهنم از این پله ها پایین رفتیم و برگشتیم. اینقدر که وسیله خریدیم برای اینجا. اینقدر که هی یک دست به کمر زدی و یک دست زیر چانه و گفتی "یه ذره بیارش اینورتر"

.....



پ.ن:

ــ حالا که دارم این نوشته پراکنده در باد را جمع و جور می کنم. فرداست. روز دوم تنهایی. روز دوم: من دست‌های تو را جایی دیدم ... و حالا باید تا آخر عمر به دنبال دست هایت بگردم. در گوشه گوشه این اتاق؛ این خانه، این شهر، این دست های خالی مانده ....


  • میم
  • ۰
  • ۰
توو هفته گذشته خیلی خوابت رو دیدم. دقیقاً دارم مخاطب قرارت میدم و باهات حرف میزنم، یه سری حرفها رو هست که آدم پشت تلفن میزنه، یه سری حرفها رو توو چت می نویسه، یه حرفهایی هم باید حتما ببینمت و لمست کنم تا بتونم بهت بزنم، تا بعدش دلم آروم بگیره از گفتنشون، از اون معدود حرفهایی هم که توو شرایط خاص گفته میشن بگذریم، یه حرفهای کمتری میمونه که دلم می خواد اینجا بهت بگم. توو همین هفته ای که گذشت خیلی خوابت رو دیدم، چند بار. یه بارش وقتی بود که توو اتوبوس داشتم از منزل پدری میومدم خونه خودم، توو اتوبوس که خوابم برد یه جوری خوابت رو دیدم که بیدار شدم و یکی دو ثانیه اول داشتم دنبالت می گشتم. خواب دیدم باهم داریم از یه جایی میایم خونه خودمون، دقیقاً توو اتوبوس بودیم و وقتی پیاده شدیم و رفتیم به سمت خونه، من همه اش فکر میکردم یه چمدونی چیزی توو اتوبوس جا گذاشتیم، تو دستمو گرفته بودی فشار میدادی و هی میگفتی .... چی میگفتی؟ یادم نیست. انگار داشتی سعی میکردی آرومم کنی. بیدار شدم و توو اتوبوس تنهاییمو دیدم که چهل و چهار نفر بود مثلاً ... یه بارم خواب دیدم در منزل پدری نشستیم دور همون میز ناهار خوری کوچیک جلو اوپن. من و تو. روبروی هم. مامان توو آشپزخونه بود. ما داشتیم یه چیزی رو با هیجان براش تعریف میکردیم. یادم نیست چی بود. فقط خنده هامونو یادمه. مامان کیف میکرد. یه بار دیگه هم خوابت رو دیدم ولی هیچی ازش یادم نیست. عجیب به نظر میرسه ولی دقیقاً یادمه که وقتی از خواب بیدار شده بودم مطمئن بودم که داشتم خوابت رو میدیدم و چیزی ازش یادم نمونده بود.


پ.ن1:
ــ این هفته ای که گذشت از هفته قبلش هم سخت تر بود، و ما یکی از سخت ترین دو هفته های زندگیمونو گذروندیم. 

پ.ن2: 
ــ مهدی زیر تختش گردو قایم کرده، الآن دیدم، رفت دست کرد زیر تختش گردو آورد برای مهموناش. خیلی عجیب بود. نبود؟ در آستانه سی و 5 سالگی !!!
  • میم
  • ۰
  • ۰

صبح بیدار میشی یه نگاه به دور و برت میندازی و میبینی که باز هم یه روز دیگه تنهایی...یه کم با خودت فکر میکنی خب امروز چی بیشتر از همه این قدرت رو داره که از جا بلندت کنه؟ خوردن صبونه؟ دیدن همکارات؟ کار؟ سروکله زدن با مشتری؟ نوازش خنک نسیم وقتی توو صف تاکسی وایسادی؟ نه، هیچکدوم...چیزی که امروز بهت انگیزه میده بلند شی و ادامه بدی خوندن کتاب رضا قاسمی توو مسیر رفتن به سرکاره...بلند میشی، سر راه حوله رو برمیداری و میری حموم...زیر دوش به هزارتا چیز خوب و بد فکر میکنی...یه دور همه کمبودها و ناراحتی های این چند وقت از توو سرت رد میشن...از حموم میای بیرون و فکر میکنی نکنه هر روز بخاطر همین میرم دوش میگیرم؟ بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست...خبری از صبح بخیر نیست...پول اجاره خونه رو واریز میکنی و مصاحبه یکی از اعضای نهضت آزادی رو پخش میکنی تا در حین آماده شدن بهش گوش بدی...دلت میخواد زنگ بزنی ولی بیشتر از اون دلت می خواد زنگ بزنه، اما از اونجایی که دیشب اونقدر دیر خوابید احتمالاً الآن خوابه ... برات مهم نیست که داره دیر میشه و سعی میکنی با آرامش موهاتو شونه کنی...با خودت فکر میکنی برم کوتاه کنم راحت شم؟بمونه بلند شه؟ خوب شدم؟ نشدم؟ مهمه؟ آره خب هنوز موهای بلندمو دوست دارم ... عضو نهضت آزادی میگه اعدام دکتر ریاضی بی انصافی بود و تو فکر میکنی بی انصافی؟ همین؟ چرا خب؟ ... بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست...لپ تاپ را می بندی و گوشی را چک میکنی و یادت می افتد که یکشنبه صبح بود که زنگ زد و پرسید بیداری؟ ... وسیله هایت را جمع می کنی که بعد از کار بروی پیش پدر و مادرت و آخر هفته را آنجا باشی ... سر خیابان باید سوار تاکسی شوی، خوشبختانه منتظر تاکسی نمیمانی، در راه کتاب را دست میگیری و بدون توجه به دنیای بیرون، حرکتهای بی مورد نفر بغل دستی، حرفهای راننده که مسلماً ربطی به تو ندارد، صدای ضعیف رادیو، فقط کتاب می خوانی...از تاکسی که پیاده شدی مقداری از مسیر را تا شرکت پیاده می روی و همچنان کتاب می خوانی؛ حالت مسخره ای در تو حلول میکند و با خودت فکر میکنی که آدمهای اطرافت الآن در مورد تو با این کتاب توی دستت چه فکری میکنند؟ همین حالت مسخره باعث می شود برگردی و از دو خط عقب تر مجدد بخوانی ... میرسی شرکت و هنوز نرسیدی پشت میزت که پیام می دهد سلام، صبح بخیر ... هنوز نرسیدی پشت میزت که زنگ میزنی تا صدای هنوز خواب آلودش را بشنوی ... زنگ میزنی و صدای کمی خواب آلودش را می شنوی ... بیشتر از یک ساعت است که بیدار است و تو فکر میکنی تقریبا می شود همان موقعی که تو گفتی الآن خواب است و بهتر است بگذاری بخوابد ... کمی حال و احوال می کنید، امروز روز جهانی رشته تحصیلی اش است ... و تو حواست به این موضوع هست .. روز جهانی رشته اش را تبریک میگویی، انگار که می خواهد سر به سرت بگذارد می گوید دیروز بود که ... می خورد توی ذوقت در حالی که تقریباً مطمئنی امروز هشتم است، شاید هم او بود که داشت اشتباه می کرد ... این را نمی فهمی، مهم هم نیست، مهم این است که تو دلت می خواست صبح روز هشتم که روز جهانی اوست برایش یک صبحانه ویژه آماده میکردی؛ ... خداحافظی میکنید و می روی می نشینی پشت میزت ... روز بدی نیست، روزهایی که جلسه نداشته باشی روزهای بدی نیستند... سر ظهر می نویسد که راستش اندکی غمگینم، تو ولی سخت با همکارانت مشغول کار روی پروژه کوفتی هستید که انگار قصد ندارد تمام شود ... یک ساعت بعد پیامش را میبینی، زنگ میزنی، صدایش غمگین نیست، پیش دوستانش سخت مشغول فعالیتی هستند که دوستش دارند ... و تو از این دو روزی که دارد کاری را میکند که دوست دارد از صمیم قلب برایش خوشحالی ... ولی خب خوب میدانی که آدمی نیست که اجازه دهد هر کسی بفهمد که غمگین است، فکر میکنی که الآن نباید حرفی بزنی، فکر میکنی چقدر خوشبختی که به تو می گوید فقط، فکر میکنی که کاش وردی بلد بودی، سحری، جادویی چیزی که غم را از ته ته دلش بیرون بکشی برای همیشه ... تو سرکاری و او هم می رود سرکار، زنگ می زند به تو می گوید دارد می رود کلینیک...صدایش عصبانی نیست، کمی ناراضی است، کار ناگهانی پیش آمده و مجبور می شود برود...توضیح می دهد که چه اتفاقی افتاد، و تو خیالت راحت می شود خیلی عصبانی نیست، می دانی که عصبانی باشد توضیح نمی دهد... بلیط پیدا نمی کنی برای پیش پدر و مادر رفتن، بلاتکلیفی این یکی هم اضافه می شود به تو، به تویی که مدتهاست فقط دارد بهت اضافه می شود .......... می شود روز را کش داد، می شود در مورد لحظه لحظه فکر و احساست صفجه ها بنویسی ... شب ولی خود خود زندگی است ... شب منتظری که حرف بزنید، زنگ می زنی، خاموش است، زنگ می زنی خاموش است، زنگ میزنی جواب میدهد، تازه رسیده خانه، کوتاه حرف میزنید... بهت میگه ازت بدم میاد، چرا؟ چون انتخاب کردم ازت بدم بیاد، ازت می پرسه به چی فکر میکنی؟ و تو میگی به اینکه چقدر دلم برات تنگ شده، بعد ازت می پرسه چقدر؟ و تو میگی نمی دونم، خیلیه... بعد به این فکر میکنی که اگه کنارت بود الآن چطوری بود؟ ولی نمیگی بهش. فکر میکنی که نباید بگی بهش چون تقصیر خودته که الآن کنارت نیست. چون اونم فقط میتونه غصه بخوره و تو دلت نمی خواد. بهت میگه بگو، چی بگم؟ هر چی دوست داری... و تو همه اینایی که نمی خواستی بگی رو میگی چون دوست داری بگی چون دوست داری بدونه که چقدر..که خیلیه...و سکوت میشه بعدش ... چی گفتی؟ نشنیدم..... الو؟ بازم نشنیدم، صدات گنگ شد یهو ... گقتم دلم برات تنگ شده...

  • میم
  • ۰
  • ۰


روزهای خوبی رو داریم میگذرونیم. روزهایی که وامی که میخواستیم بگیریم جور نشد. روزهایی که اون یکی وام برای پنج ماه دیگه جور شد. روزهایی که خونه شهرستان فروش نمیره. روزهایی که خونه نداریم. دوریم. دلتنگیم. ولی روزهای خوبی رو داریم میگذرونیم. باهمیم. همدلیم. همراهیم. حواسمون بیشتر به خودمون هست. کتاب می خونیم. گردش میریم. تلاش میکنیم. برنامه ریزی میکنیم. می نویسیم. تصمیم میگیریم. حواسمون به رژیم غذایی هست. مراقب خودمونیم. اعصاب خوردیامونو بهم میگیم. همدیگه رو صبر میکنیم. و همه اینها دلیلهای محکمی برای خوب بودن این روزهاست. تویی که از فکر کردن به وضعیت بلاتکلیف خونه ناراحت میشی و بهم میگی و وسطش حواست بهم هست و حواسم هست که حواست هست. منی که از وضعیت بلاتکلیف خونه بهم ریخته ام و تلاش میکنم و تلاش میکنم. تا خانواده ها که بیشتر از خودمون نباشه کمتر از خودمون نیست نگرانیشون. به شکل عجیبی حس میکنم وقتی از این بحران عبور کنیم باید تا مدتی فقط برای خودمون دوتا باشیم. آرامش و دلخوشی های خودمونو داشته باشیم.


پ.ن:

ــ امروز دنبال اون آهنگ داریوش میگشتی که یه زمانی رو وبلاگت بود و من یادم نیومد کدوم بود. ولی سقوط از همون موقع داره توو سرم رژه میره. سقوط من در خودمه. سقوط ما مثل منه مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنه دشمنیا مصیبته سقوط ما مصیبته مرگ صدا مصیبته مصیبته حقیقته حقیقته حقیقته...

  • میم