در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

بزرگترین لذت این روزهام گوش دادن مداوم و مداوم و مداوم آهنگهای او و دوستاشه. یه حس عجیبی توشون هست. یه چیزی که نمیشه توضیحش داد یا من بلد نیستم توضیحش بدم. یه زمانی از این مدل احساسی که نمی تونستم توضیحش بدم متنفر بودم و دلم می خواست بتونم توضیح بدم. الآن ولی اینو دوست دارم. انگار که همه چیزی که ازم مونده همین احساسیه که نمی تونم توضیحش بدم. بعضی وقتا توو صحبتم با توام به همچین مشکلی میخورم. یه چیزی میگم و وقتی میخوام توضیحش بدم یه دفعه زندگی سخت میشه. بعد سعی میکنم یه سری تصویر نزدیک به منظورم پیدا کنم و اونارو برات تعریف کنم تا بتونی یه کم به چیزی که گفتم نزدیک بشی. سه تارمو بغل کردم و حسرت همه سالهایی رو میخورم که چرا نرفتم یاد بگیرم که الآن به دردم بخوره؟ اگه الآن که اینهمه حس تنهایی میکنم قرار نیست همدمم باشه پس دیگه کی؟

اولین پولی که دستم بیاد میرم یه تابلو وایت برد گنده میخرم میزنم دیوار. هزار دفعه هم بهت گفتم وایت برد برای خونه خیلی مهمه. خیلی حس میکنم که توو سرم پر از چیزهای زیادیه که دارن همه انرژیمو میگیرن. تقریبا میشه همه مغزتو بریزی روش و بعد پاکش کنی و هیچی به هیچی. مثل کاغذ نیست که مجبور بشی یه جایی گم و گورش کنی. و میتونی هرچی توو مغزت هست رو بریزی روش و بعد تا چند روز نگاش کنی. هی نگاش کنی. حسابی که از دیدنش سیر شدی باز بفرستیش بره پی کارش. خالیِ خالی.

حالا دلم میخواد در مورد اینکه کلاً هیچ انرژی برام نمونده حرف بزنم. در مورد اینکه اصلا انرژی ندارم که چیزی بخواد ازم بگیرتش. دارم در مورد یه چیزی صحبت میکنم که در مورد کالری و ژول و این چیزا نیست. در مورد انرژی زندگی کردن حرف میزنم. اینکه بتونم راحت نفس بکشم. اینکه نگاه کنم به این پتوس طفلک که از قیافه اش معلومه که چقدر بیشتر از من دلش تنگ شده و از بودنش توو این خونه راضی نیست ولی خب اونقدر صبوره که هر روز داره لبخند میزنه با اون پوست براقش، و لذت ببرم. دارم در مورد اون چیزی صحبت میکنم که صبح از رختخواب پرتم میکرد بیرون و میگفت برو امروز همه اینکارارو بکن و برگرد. حالا ولی هر روز از خونه میرم بیرون تا از خونه تا سرکار بتونم کتاب بخونم. توو مترو. توو تاکسی. توو پیاده رو. بعد بمونم اونجا چند ساعتی و برگردم و بخوابم و صبح دوباره فکر کنم چقدر خوبه که میتونم الآن برم بیرون و توو مسیر کتاب بخونم.

یه عکس برات فرستادم مال 25 مهر 94 بود. یه چشم بود. چشم راست. چشم راست یه مرد. عکس رو که دیدم شروع کردم به گریه کردن. به چشم اون مرد توی عکس نگاه میکردم و اشک میریختم. چرا؟ نمیدونم. به چی فکر میکردم؟ تقریباً هیچی. انگار که دارم فکرشو توو اون لحظه میخونم. او و دوستاش داره میخونه که زمان همه چی رو عوض کرده. اون چمن زاری که ترکش کردی حالا یه حجم خالی و سرده. اون همه روزا و شادی. اون رنگایی که یادش دادی. همه رو فراموش کرده. یه عکس برات فرستادم از چشم راستم در ساعت 11 و 42 دقیقه 25 مهر 94.


  • ۹۶/۱۲/۰۶
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی