در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

همین الآن یهو یادم افتاد که وقتی 23 سالم بود توو شعر زندگی میکردم!

یعنی اونموقع دانشجو بودم، توی دانشکده فنی و مهندسی و یادمه همون ترم اول استاد یکی از درسهای تخصصی در حالی که داشت توو کلاس راه می رفت دستشو گذاشت روی جزوه من و یه نگاهی کرد و گفت: شعر حفظ میکنی؟ گفتم: نه همینجوری یکی دو بیتی توو هر صفحه می نویسم. گفت برای تقویت حافظه خیلی خوبه. ولی من برای تقویت حافظه شعر نمی خوندم. هیچوقت هم شعر حفظیم خوب نبود. هنوزم نیست. من فقط هر جایی و لحظه ای که دنیا برام جای تنگی می شد ارتباطمو با دنیای اطراف قطع می کردم و برای خودم یه چیزایی می نوشتم. یه وقتایی شعر می نوشتم یه تیکه هایی از جمله هایی که خوشم میومد یا حتی گاهی دردودل طور.

یه کم که گذشت به ذهنم رسید همه شعرهایی که دوست دارم رو توی یه دفتر جمع کنم. یه سررسید با جلد مشکی رو انتخاب کردم و شروع کردم تووش شعر نوشتن. هرجا هرچی شعر که خوشم میومد و میخوندم رو اون توو می نوشتم. بیشتر از 100 تا شعر نوشته بودم که یه کرم دیگه افتاد به جونم.

هوس کردم این لذت بی انتها رو با آدمهای دیگه به اشتراک بذارم ولی نمیتونستم دفترمو بدم به کسی چون به جونم بسته بود. اون روزها دنیای وبلاگ فارسی خیلی رونق داشت. مثل امروز نبود که من این گوشه برای خودم می نویسم و خودمم بهش سر نمی زنم. یه وبلاگ زدم. تو ی بلاگفا. بعد بردمش پرشین بلاگ. بعد سایتش کردم. این پروسه طی 10 سال اتفاق افتاد.

یادمه که سالی یه بار که نمایشگاه کتاب بود، از دو ماه قبلش یه لیست از کتابهای شعر و شاعرها تهیه میکردم و موعد نمایشگاه می رفتم مصلی و به یه کوله کتاب شعر برمیگشتم. این جدا از کتابهایی بود که هر ماه و هر هفته از کتابفروشی های سطح شهر تهیه می کردم. اتاقم پ زا کتاب شعر بود و مادرم همیشه نگران که چرا اینهمه هزینه میکنم برای کتاب و نمیرم یه لباسی چیزی برای خودم بخرم.

اون سالها ما یه خونه دو طبقه داشتیم. طبقه دوم دو تا اتاق داشت که یکیش مال من بود. من همه دیوارهای اتاق رو با مداد شعر نوشته بودم. یکی بار پسر عمه ام و همسرش اومده بودن خونه ما و مثل این یه مکان توریستی مادرم آورد اتاق منو نشونشون داد و اونا هم با دهن باز به دیوارها نگاه میکردن. یکی دو بار دیگه هم پذیرش توریست داشتم.

واقعا برام مهم نبود آدمها چی میگن یا چی فکر میکنن. شاید فکر کنید کار مادرم درست نبوده که اونارو آورده و اتاق شخصی منو نشونشون داده ولی حتی اینم برام مهم نبود.

من اون روزها توی شعر زندگی میکردم.

 

  • میم
  • ۰
  • ۰

ای کاش می توانستم برایت شعر بنویسم. ای کاش می توانستم برایت داستان سرایی کنم. قصه بگویم. ولی حیف. ظرفهای شام دیشب و ناهار امروز و شام امشب در ظرفشویی مانده است. ساعت 11 شب است و تازه به خانه رسیده ایم. من فردا صبح زود به سرکار می روم. تو هم می روی زودتر از من. شب برخواهیم گشت خسته تر از امشب. احتمالا ظرفها همچنان همانجا هستند و من همچنان دلم میخواهد برایت شعر بنویسم. ولی حیف لباسهایمان از سبد لباسهای کثیف سرریز کرده اند و روی مبل و تخت و کف زمین هم دیگر لباس تمیزی پیدا نمی شود. من صبح زود قبل از سرکار رفتن ماشین لباسشویی را روشن میکنم و لباسها را پهن میکنم. شب برمیگردیم و لباس تمیز خواهیم داشت. این چیزی از غم اینکه نمی توانم برایت شعر بنویسم کم نمی کند. حیف که دوتا گربه داریم و فردا صبح زود بعد از روشن کردن ماشین لباسشویی و قبل از رفتن از خانه باید خاکشان را تمیز کنم. غذا برایشان بریزم. ظرف آبشان را با آب خنک و تازه پر کنم. شب برمیگردم و خانه تاریک است. تو سرکاری که دوستش نداری هستی. گربه ها، هردوتایشان خودشان را حسابی لوس میکنند. من از این میزان محبتشان نگران می شوم و نگاهم به سمت گلدانها می رود. مقداری از خاک ریخته شده روی زمین را با دست جمع میکنم و توی گلدان برمیگردانم. لباسهای خشک شده را از روی بند رخت فلزی وسط خانه برمیدارم و روی تخت میریزم. لباسهای خودم را درمیاروم و روی مبل می اندازم. ماهیتابه را از زیر بقیه ظرفها بیرون میکشم و تمیزش میکنم. روی گاز میگذارم و در فریزر را باز میکنم. چند ثانیه به همه آنچیزی که داریم نگاه میکنم و یک بسته مرغ یخ زده بیرون می آورم. کمی زیر و رویش را نگاه میکنم تا ببینم سینه است یا ران؟ فهمیدنش سخت است. بیخیال می شوم و هرچه هست یخش را باز میکنم. روی تخته آشپزی خوردش میکنم و توی ماهیتابه میریزم. تا کمی خودش را وسط روغن و حرارت پیدا کند گوجه و خیار و کاهو را از یخچال بیرون میکشم و روی اوپن پرت میکنم. همزمان یک صدایی از گوشی پخش میکنم که مهم نیست چه صدایی. سه تا تیکه از ظرفها را می شورم و آن وسط چاقو را پیدا میکنم. ای کاش میتوانستم برایت شعر بنویسم. مرغها را در ماهیتابه تکانی میدهم و ادویه و نمک را اضافه میکنم و درش را میگذارم. کاهو ها را می شورم و لباسم را از روی مبل برمیدارم و توی اتاق می روم. چندتایی از لباسهای تمیز را تا میکنم تا توی کشو لباسها بگذارم. برمیگردم آشپزخانه در ماهیتابه را برمیدارم و هم میزنم. یک چیزی کم دارد که فعلا نمی دانم چیست. برنج را توی قابلمه میریزم و رویش آب میگیرم. چندباری این کار را تکرار میکنم و بعد روی شعله می گذارمش. کاش می توانستم برایت شعر بنویسم. کاهوها را روی تخته آشپزخانه میگذارم و همه را خورد میکنم. گوجه و خیار را هم. روغن و نمک به برنج میزنم و رشته پلویی را اضافه میکنم. ناگهان با استرس در یخچال را باز میکنم و از دیدن ظرف ماست نفسی به راحتی می کشم. زیر مرغ را خاموش میکنم و شعله زیر برنج را بیشتر میکنم. به اتاق می روم و بقیه لباسها را تا میکنم. شت کم مانده بود برنج به فنا برود. به موقع برگشتم. شعله را کم میکنم و درش را میگذارم و شروع به شستن بقیه ظرفها میکنم. تلفنم زنگ میخورد. دستهایم را خشک میکنم و جواب میدهم. صدای تو که از شیفت طولانی خسته شده ای که دلت میخواهد زودتر برگردی خانه. صدای شعف توی چشمهات که می فهمی شام رشته پلو داریم و خداحافظی میکنیم. بقیه ظرفها را می شورم و جاروبرقی را می آورم. الباقی خاک گلدان را جارو میکنم. کمی این طرفتر را هم. جلوی آشپزخانه. جلوی خاک بچه ها. توی اتاق خواب. درد کمرم ناگهان خودش را نشانم میدهد. جاروبرقی را جمع میکنم و به رشته پلو سر میزنم. به سینک خالی از ظرف نگاه میکنم و هرچقدر با خودم کلنجار می روم نمیتوانم همچنان بایستم و خود سینک را هم تمیز کنم. صدای گوشی تلفنم را خفه میکنم و روی مبل سقوط میکنم. آخ. ای کاش میتوانستم برایت شعر بنویسم.

  • میم
  • ۰
  • ۰

این دومین شکنبه سال در یازدهمین ماه سال است. این در واقع دومین یکشنبه ای است که دارم این مدلی زندگی میکنم. مدتها بود که میخواستم دو ساعت در هفته تنها باشم و الآن دومین هفته ای است که میتوانم. وقتی می گویم مدتها منظورم یک ماه و دوماه نیست. منظورم چیزی بیشتر از دو سال است. بله می دانم که خیلی باورپذیر نیست که آدم چیزی بیشتر از دو سال در پی موقعیت و شرایطی باشد که دو ساعت در هفته تنها باشد اما خب باید عرض کنم تا اینجا زندگی تقریبا هیچ چیزش برای من باورپذیر نبوده است. اینکه چطور توانستم آن کثافت محضی که به اسم سربازی درش گیر کرده بودم را پشت سر بذارم.(یادم هست که یکبار توی برف پشت وانت جاده گردنه سنندج را طی میکردم تا نامه انتقالی کوفتی را به دست فرمانده مربوطه برسانم و هنوز برای خودم عجیب است که چطور از آن ماجرا جان سالم به در بردم) یا اینکه چطور از پدر و مادرم جدا شدم و هفت سال توی این شهر بی در و پیکر تنها زندگی کردم. یا چطور کار کردم تا زنده بمانم و چطور شغلم را عوض کردم. یا اینکه چطور خانه خریدم. (یادم هست که روزی که تصمیم به خریدن خانه گرفتیم ـ من و او ـ کمتر از یک میلیون تومان موجودی داشتیم و 5 راه مختلف را تصور کردیم تا بتوانیم خانه بخریم و دست آخر با یک خوش شانسی کوچیک بعد از یک سال رفت و آمد توانستیم خانه کوچکمان را داشته باشیم.) و هزارتا چیز کوچک و بزرگ دیگر که اینجا خیلی مناسب نیست تا بخواهم یک به یک همه را نام ببرم. ترجیح میدم یه روز یه گوشه ای یه گوش مفت گیر  بیارم و همه را برایش تعریف کنم. (امیدوارم واقعا گوش مفت باشد و مجبور نشوم ساعتی خدا تومن پول بدهم تا به چرندیات من گوش کند). حالا که توانسته ام این طلسم را بشکنم و دومین تجربه ام را پشت سر بگذارم باید بگویم یک شانس بزرگ آوردم و آنهم پیدا کردن یک دخمه پردود با سقفی کوتاه به نام کافه است. در حالی که چند دقیقه قبل از شروع این مرخصی ساعتی هنوز نمی دانستم کجا بروم و بازهم در فکر اجرای یک سمفونی تک نفره پیاده روی بودم، خیلی اتفاقی و با یک جستجوی ساده در این ابزار لعنتی گوگل مپ به کافه ای رسیدم که با دیدن عکسهای کافه تصمیم خودم را گرفتم و الآن که اینجا نشسته ام و لپ تاپم جلویم باز است و از اینترنت اینجا استفاده میکنم و این کلمه ها را برای کسی که شاید روزی اینجا را بخواند تایپ میکنم باید بگویم که جای دنجی را یافته ام. گاهی باید همه پایگاه داده خود را با اطلاعات زیادی از کافه های شهر دور بریزید و یک گزینه جدید را امتحان کنید. همین. همین که اینجا نشسته و چایی و کیک شکلاتی خورده و به کلمه بعدی فکر هم نمیکنم. تمام.

  • میم
  • ۰
  • ۰

ترسیده بود، نمی دانست به کجا پناه ببرد. نشسته بود تنها در میان کافه ای خلوت. مرد کافه چی به او نزدیک شد و خوش آمد گفت: خیلی خوش اومدید، چیزی میل دارید خدمتتون بیارم؟. ـ نه پس اومدم یه دقیقه خودتو ببینم دلتنگیم رفع بشه ـ جمله معترضه قبلی را نگفتم و به جایش گفتم لطف کنید منو رو بهم بدید. مرد کافه چی بدون مکث عجیبترین جمله تمام کافه های دنیا را گفت: متاسفانه ما چون تازه اینجا رو افتتاح کردیم هنوز منو نداریم. و بعد شروع کرد لیست چیزهایی که دارند را از حفظ گفت. نمی شنیدم چی می گفت. وسط حرفهای نامفهومش گفتم یه چایی لطفا. این دیگه چه مدلی بود؟ کافه باز کردی بدون منو؟ یعنی یک هفته ای که داشتی میز و صندلی می چیدی و این تابلوها را می خریدی و روی دیوار نصب می کردی و آشپزخانه کافه را تجهیز می کردی و پرسنل استخدام می کردی و بلاه بلاه بلاه .... وقت نکردی یک منو ببندی و چاپ کنی؟ یا اصلا همینطوری الکترونیکی که جدیدا مد شده در اختیار بذاری؟ مثل اینکه شروع کنی به پختن ماکارونی و اول پیاز رو خیلی ریز نگینی کنی. توی ماهیتابه یه کم روغن بریزی و پیاز رو تفت بدی تا طلایی بشه. دو تا حبه سیر که از قبل رنده کردی رو به همراه نمک و فلفل و زردچوبه بهش اضافه کنی. حالا وقتشه که گوشت چرخکرده رو اضافه کنی و حسابی تفت بدی. حواست باشه شعله رو یهو زیاد نکنی که پیازها بسوزه. اصلا اصل اصلی توی آشپزی کردن صبوریه. البته همه جای زندگی همینه. همیشه وقتی عجله میکنی یه گندی بالا میاد که بعدش دیگه باید بدویی تا درستش کنی. خلاصه که شعله رو یهو زیاد نکن. یه کم که رنگ گوشت تغییر کرد، قارچهای حلقه حلقه شده رو بهش اضافه کن و در ماهیتابه رو بذار تا یه کم آب بندازه. من دوست دارم قارچها درشت باشن. بعضیها هم ریز دوست دارن. ببین سلیقه ات چیه، همونجوری درست کن. اصل دوم توی آشپزی کردن اینه که با یه ذهن آزاد آشپزی کنی. خیلی خودتو به چارچوب رسپی های مرسوم محدود نکن. یه کم که قارچها آب انداخت بهش رُب اضافه کن. اون آب قارچها کمک میکنه که رُب خوب یا موادت مخلوط بشه و رنگ بده. اینجا میتونی یه کم ادویه های متنوع دیگه هم بزنی. مثلا من پابریکا دوست دارم یا پودر سیر یا پول بیبر یا هر چیز دیگه ای که فکر میکنی به طعم غذا کمک میکنه. دقت کن که این غذا باید یه طعم اصلی داشته باشه و بقیه ادویه ها قراره فقط به خوشمزه تر شدنش کمک کنن. بنابراین حواسه باشه چقدر از چه ادویه ای می زنی. یه کم که این مواد سس باهم توی ماهیتابه آشنا شدن حالا ماکارونی ها رو آبکش کن. چی؟ ماکارونی نذاشتی؟ اصلا آب نذاشتی جوش بیاد؟ خب اینهمه وقت که داشتی اینارو آماده می کردی یه قابلمه آب میذاشتی جوش بیاد دیگه. ببین. دقیقا منظورم همینه. مثل اینکه کافه بزنی منو نداشته باشی....

  • میم
  • ۰
  • ۰

دیشب رفته بودم محل کارش دنبالش تا باهم بریم خونه. یه بسته کوچیک بهم داد که تووش یه تسبیح و یه مهر و یه دونه نبات بود. همکارش از مشهد براش سوغاتی آورده بود. مهر و تسبیح رو داد به من و نبات رو خودش خورد. امروز توو شرکت تسبیح دستم بود یکی از همکارا پرسید اون چیه دستت؟ گفتم ذکر میگم؟ پرسید چه ذکری؟ گفتم ذکر معشوق. یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و ...

  • میم
  • ۰
  • ۰

صبح روز دوم اردیبهشت ۹۷. صبح که چشمهامو باز کردم اندازه دو ثانیه داشتم به این فکر می کردم که الآن کجای زندگی ام؟ خوشحالم یا ناراحتم؟ از اینکه دوباره صبح شده چه حسی دارم؟ لعنت بهش که دوباره صبح شد؟ یا به به دوباره امد باد بهاری؟ خیلی زود و با صدای بلند، البته نه اونقدر بلند- اسم تو رو صدا کردم و دوباره چشمهامو بستم و به هرچی صبح فحش دادم. ولی چه فایده. کدوم صبحی تاحالا با فحش شنیدن بیخیال ادامه دادن شده که این دومیش باشه. شروع کردم به خوندن خبرهای کودتای احتمالی توی عربستان. بعد از هر دو سه تا خبر یه نگاه بهت مینداختم ببینم بیدار شدی یا نه. بیدار شدی. بهت سلام دادم و بالاخره تونستم از جام بلند شم در حالی که داشتم فکر میکردم اگه واقعاً بودی دوست داشتم بهت بگم که دیشب که ما خوابیدیم توو عربستان انگار کودتا شده. توو سرم پر از کلمه بود. رفتم دوش گرفتم و بعضیاشونو شستم. میدیدم که میرفتن توو چاه. ولی لعنتیا تمومی نداشتن. بیخیال ادامه دوش شدم و اومدم بیرون همونجوری لخت نشستم توو اتاق و کتابپو دستم گرفتم. ۴ صفحه مونده بود تا تموم بشه. خوندمش تا تموم شد و یاد حرف دیشبم افتادم که آخرشب بهت در مورد این کتاب گفته بودم و اگه واقعاً بودی دام میخواست همونارو امروز صبح بهت بگم. بعدش یاد حرف تو افتادم که گفتی بعد از اینکه کتابهای خودم تموم شد و خواستم کتابهای تورو بخونم اول همینو میخونم. در واقع یاد روزنه شعفی افتادم که این جمله ات توو دلم نشوند. دلمو تصور کن. یه فضای بی انتهای تنگ و تاریک. اون ته یه لحظه یه نور کوچیکی روشن شد. پاشدم خودکارمو آوردم و دو سه تا جمله ته کتاب نوشتم. از دیشب دارم فکر میکنم باید خودم باشم. و این خودمم. پر از کلمه های بی صدا. بالاخره بلند شدم و لباس پوشیدم. جورابمو که پوشیدم فکر کردم کاش بودی و نمیذاشتی این جورابارو بپوشم چون اندازه دو میلیمتر سر انگشت کوچیکه پای چپم سوراخ شده. کتاب جدیدی رو که از تو گرفتم برداشتم گذاشتم توو کیفم. موهامو شونه کردم و یه نگاه به خونه خالیمون انداختم. کفشهام دیروز خاکی شده بود. می تونم با گفتن اینکه با دیدن کفشهای خاکیم یاد تو افتادم حوصله اتو بیشتر از این سر ببرم. بالاخره از خونه اومدم بیرون. خدای من تازه روز شروع شد. چقدر همه چیز داره کش میاد. کتابمو دست گرفتم اما هنوز دلم نمی کشید که شروعش کنم. انگار یه چیزی بود تووش که الان نبود. از بهار که رد شدم زنگ زدی. حرف زدیم. صدای خوب. حس خوب. حال خوب. انرژی خوب. بهم منتقل شد. کاش میتونستم کامل برات توضیح بدم که این تلفن ساده مر از حرفهای معمولی چقدر برام خوب بود. حسابی گرسنه ام شد. احساس ضعف میکنم. بعد از تلفنت تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم. و همه مسیر از اونجا تا اینجا که نزدیک شرکتم مشغول نوشتن همینا بودم.

  • میم
  • ۰
  • ۰

صحبت عادی

سلام. امروز رفتی تبریز. تقریباٌ اولین سفر مستقل به سبک آدمهای بی جا و مکان. اولین سفر به شهری که هیچ دوست نزدیکی اونجا نداری و شب رو با دوتا دوست دیگه ات خونه یه غریبه سر میکنید. امشب نمیشه زیاد باهم حرف بزنیم. بنابراین تصمیم گرفتم بیام بشینم اینجا برات بنویسم. شایدم بعد از چند روز پاکش کردم. شایدم نه. داشتم می گفتم که امروز نشد زیاد حرف بزنیم باهم و امشبم که احتماحلاٌ نمیشه. در حد همینکه خبر دادی بهم و خبر گرفتم ازت و اینکه کجایی و خیالم راحت بشه که مشکلی پیش نیومده باشه برات. دیشب استرس داشتی که نکنه خواب بمونی. خوابت نمی برد. قصه مسخره ای هم که داشتم تعریف می کردم خیلی خنثی بود و هیچ فایده ای نداشت. بنابراین به روش قدیمی خودم متوسل شدم و نمیدونم چند ثانیه طول کشید تا خوابت ببره. من ولی خوابم نمی برد. گوشیمو کوک کردم برای ساعت 5 صبح. سعی کردم بخوابم. خوابیدم و ساعت یک بیدار شدم. خوابیدم و ساعت دو و نیم بیدار شدم، خوابیدم و ساعت سه بیدار شدم. ساعت 4 و نیم بیدار شدم. تا نهایت ساعت 5 که دیدم خودت بیدار شدی و بعدم بلند شدی که آماده بشی و با دوستات بری سفر. منم یه ساعتی خوابیدم و اون یه ساعت خواب با خیال آسوده انگار ده ساعت خوابیدم. ساعت هفت بیدار شدم و خواستم برم سر کار که یادم افتاد باید با فروشنده بریم برای کار تلفن. بهش پیغام دادم و گفتم قرارمون ساعت 10. خودش گفته بود 10 زودتر نمی تونه بیاد. دوباره دراز کشیدم و یه کم بهت فکر کردم و بعد پاشدم صبونه رو آماده کردم و دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون. رفتم مخابرات ولی سیستمشون قطع بود. زنگ زدم بهش گفتم نیا سیستمشون قطعه. وسط رفتنم بود که زنگ زدی گفتی رسیدید. خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد از مخابرات اسنپ گرفتم و رفتم شرکت. توو شرکت اتفاق خاصی نیفتاد. یکی از بچه ها برای همه بستنی خریده بود بی مناسبت همینجوری دور همی. من دو تا خوردم. یکی دیگه هم شیرینی خونگی آورده بود باز من دو تا خوردم. یکی از بچه ها هم داستان همسایه اشون که یه خانوم تنهاست و مثل چی از سوسک می ترسه رو تعریف کرد که دیشب از صدای داد اون رفته بالا و متوجه شده که باز سوسک دیده. بعدم ناهار خوردیم و تو زنگ زدی و گفتی کلی خوشحالی خریدی. گفتی یه پیکسل خریدی که میخوای سنجاقشو بکنی مگنت بزنی تا بزنیمش به یخچال. و باز خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد ناهار هم دوباره کار تا دم غروب. وسطش باز من زنگ زدم بهت که حالتو بپرسم که تازه ناهار خورده بودید. و باز هم چی بهتر از این؟ شب رسیدم خونه در حالی که داشتم فکر میکردم کاش اون دختره نصف باقی مونده پول پروژه رو بده بتونم زنگ بزنم بهت بگم پول پیشت هست؟ یا مثلا بگم پول بریزم برات؟ یا زنگ بزنم صبح بهت صبح بخیر بگم آخرش که میخوای خدافزی کنی بگم راستی اینقدرم ریختم به حسابت. یا یه جمله مسخره ای مثل همینا. هرچی. مهم اینه که هنوز پول نداده بهم!!!


پ.ن:

- اینو یادم رفت دیشب بنویسم. راستش دلمم نیومد همون دیشب بهت بگم. حتی در همین حد که یه خط کوچولو رو پیشونیت بخاطرش بندازی و ناراحتش بشی. قضیه اینه که بعد از صحبتهای روز جمعه امون، شنبه صبح که از خونه می رفتم بیرون گلهای پامچال رو گذاشتم روی بالکن. حسابی ابیاریشون کردم و شب که برگشتم قبل از هر کاری، مطلقاً قبل از هر کاری حتی در اوردن کاپشنم رفتم در بالکن رو باز کردم و دیدم پامچال بنفش دل نازکمون حسابی حالش خوب نیست. اوردمشون توو و امروز یکشنبه سر همون جای قبلیشونن. حسابی افتاب زده شده بودن. باز اون سفیده قوی تر به نظر می رسه هرچند اونم به خوشحالی وقتی نبود که صبح از سر بالکن رفتن ذوق کرده بود. همین.

  • میم
  • ۰
  • ۰

خیالت ما نمی دونیم این برگا واسه چی میریزه؟ خیالت نمی فهمیم درختا واسه چی دارن شکوفه میدن باز؟ خیالت ما خوشمون میاد سطل آب بذاریم وسط فرش کف کنه هی نگاش کنیم باهاش حرف بزنیم فکر کنی تویی نشستی داری گوش میدی؟ یا مثلاٌ کیف می کنیم از سردرد خوابمون ببره از سردرد بیدار بشیم تاریک باشه یادمون بیاد چی گذشته فوش بدیم به خودمون؟ نه جانان من. نه. ما هم خدا بخواد یه ذره آدمیم. دیوونه ایم ولی دیوونه ها مگه آدم نیستن؟ مگه نباید زندگی کنن؟ مگه دیوونه ها عاشق نمیشن؟ اصلاٌ مگه دیوونه نباشی عاشق میشی مگه؟ دروغ میگه هر کی بگه. این پیرمرد فرفری میگه نامت را به من بگو، دستت را به من بده. راست میگه. دستت را به من بده، دستهای تو با من آشناست. ای دیریافته با تو سخن می گویم....

  • میم
  • ۰
  • ۰

به چی فکر می کنی؟

به تو

با کی حرف می زنی؟

تو

به غیر از من چی؟

به غیر از تو؟

آره به غیر از من

داریم مگه؟

اینهمه چی ان پس؟

کدوم همه؟

...


از چی لذت می بری

از تو

از چی من ؟

از خودت

خودم یعنی چی؟

از من می پرسی؟

پس از کی بپرسم

از خودت

مسخره ام می کنی؟

باور نمیکنی؟

چرا باور میکنم

...


چی شدی؟

هیچی نگو دارم لذت می برم

از چی؟

از فکرت

فکرم؟ کدوم فکرم؟

همون که یه لحظه اومد و رد شد و رفت. ردش مونده ولی.

عجب! چی بود حالا؟

یه لحظه فکر کردی نکنه واقعا اینهمه دوستم داره؟

فکر میخونی؟

نه

پس چی؟

دیدمش!


  • میم
  • ۰
  • ۰

بزرگترین لذت این روزهام گوش دادن مداوم و مداوم و مداوم آهنگهای او و دوستاشه. یه حس عجیبی توشون هست. یه چیزی که نمیشه توضیحش داد یا من بلد نیستم توضیحش بدم. یه زمانی از این مدل احساسی که نمی تونستم توضیحش بدم متنفر بودم و دلم می خواست بتونم توضیح بدم. الآن ولی اینو دوست دارم. انگار که همه چیزی که ازم مونده همین احساسیه که نمی تونم توضیحش بدم. بعضی وقتا توو صحبتم با توام به همچین مشکلی میخورم. یه چیزی میگم و وقتی میخوام توضیحش بدم یه دفعه زندگی سخت میشه. بعد سعی میکنم یه سری تصویر نزدیک به منظورم پیدا کنم و اونارو برات تعریف کنم تا بتونی یه کم به چیزی که گفتم نزدیک بشی. سه تارمو بغل کردم و حسرت همه سالهایی رو میخورم که چرا نرفتم یاد بگیرم که الآن به دردم بخوره؟ اگه الآن که اینهمه حس تنهایی میکنم قرار نیست همدمم باشه پس دیگه کی؟

اولین پولی که دستم بیاد میرم یه تابلو وایت برد گنده میخرم میزنم دیوار. هزار دفعه هم بهت گفتم وایت برد برای خونه خیلی مهمه. خیلی حس میکنم که توو سرم پر از چیزهای زیادیه که دارن همه انرژیمو میگیرن. تقریبا میشه همه مغزتو بریزی روش و بعد پاکش کنی و هیچی به هیچی. مثل کاغذ نیست که مجبور بشی یه جایی گم و گورش کنی. و میتونی هرچی توو مغزت هست رو بریزی روش و بعد تا چند روز نگاش کنی. هی نگاش کنی. حسابی که از دیدنش سیر شدی باز بفرستیش بره پی کارش. خالیِ خالی.

حالا دلم میخواد در مورد اینکه کلاً هیچ انرژی برام نمونده حرف بزنم. در مورد اینکه اصلا انرژی ندارم که چیزی بخواد ازم بگیرتش. دارم در مورد یه چیزی صحبت میکنم که در مورد کالری و ژول و این چیزا نیست. در مورد انرژی زندگی کردن حرف میزنم. اینکه بتونم راحت نفس بکشم. اینکه نگاه کنم به این پتوس طفلک که از قیافه اش معلومه که چقدر بیشتر از من دلش تنگ شده و از بودنش توو این خونه راضی نیست ولی خب اونقدر صبوره که هر روز داره لبخند میزنه با اون پوست براقش، و لذت ببرم. دارم در مورد اون چیزی صحبت میکنم که صبح از رختخواب پرتم میکرد بیرون و میگفت برو امروز همه اینکارارو بکن و برگرد. حالا ولی هر روز از خونه میرم بیرون تا از خونه تا سرکار بتونم کتاب بخونم. توو مترو. توو تاکسی. توو پیاده رو. بعد بمونم اونجا چند ساعتی و برگردم و بخوابم و صبح دوباره فکر کنم چقدر خوبه که میتونم الآن برم بیرون و توو مسیر کتاب بخونم.

یه عکس برات فرستادم مال 25 مهر 94 بود. یه چشم بود. چشم راست. چشم راست یه مرد. عکس رو که دیدم شروع کردم به گریه کردن. به چشم اون مرد توی عکس نگاه میکردم و اشک میریختم. چرا؟ نمیدونم. به چی فکر میکردم؟ تقریباً هیچی. انگار که دارم فکرشو توو اون لحظه میخونم. او و دوستاش داره میخونه که زمان همه چی رو عوض کرده. اون چمن زاری که ترکش کردی حالا یه حجم خالی و سرده. اون همه روزا و شادی. اون رنگایی که یادش دادی. همه رو فراموش کرده. یه عکس برات فرستادم از چشم راستم در ساعت 11 و 42 دقیقه 25 مهر 94.


  • میم