در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «او» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به چی فکر می کنی؟

به تو

با کی حرف می زنی؟

تو

به غیر از من چی؟

به غیر از تو؟

آره به غیر از من

داریم مگه؟

اینهمه چی ان پس؟

کدوم همه؟

...


از چی لذت می بری

از تو

از چی من ؟

از خودت

خودم یعنی چی؟

از من می پرسی؟

پس از کی بپرسم

از خودت

مسخره ام می کنی؟

باور نمیکنی؟

چرا باور میکنم

...


چی شدی؟

هیچی نگو دارم لذت می برم

از چی؟

از فکرت

فکرم؟ کدوم فکرم؟

همون که یه لحظه اومد و رد شد و رفت. ردش مونده ولی.

عجب! چی بود حالا؟

یه لحظه فکر کردی نکنه واقعا اینهمه دوستم داره؟

فکر میخونی؟

نه

پس چی؟

دیدمش!


  • میم
  • ۰
  • ۰

اینجا دیر برف هایش آب می شود. من زیر برف ها مانده ام انگار. کمی سردم است اما سرما را بیشتر دوست دارم.

با خودم قرار گذاشته بودم به اینجای کار که رسیدیم بنشینم و یک دل سیر برایت حرف بزنم. حرف زدن با تو را دوست دارم... و تو یک جوری حرفهایم را بشنوی که انگار در تمام جهان حرفهای من اول مهم است، بعد احتمال زلزله پایتخت و بعد هر کوفت دیگری که شاید مهم به نظر می رسد.

اما بگذار کمی "اینجای کار" را توضیح دهم. اینجای کار یعنی همین چهار دیوار و یک سقف. همین آشپزخانه کوچک. همین شومینه خاموش. همین اتاق کار که هیچکس نمی فهمدش جز ما دوتا. و همه مولکول هایی که مال من و تو هستند. یعنی تنهایی ما دوتا. هجده روز از آن شبی که باهم پشت پنجره اتاق کار سیگار کشیدیم میگذرد و من تازه فرصت کردم که تنهایی ام را بغل کنم. که رادیاتور زیر اوپن آشپزخانه را بغل کنم. که جای خالی ات را بغل کنم. و شروع کنم به نوشتن.

امشب اندازه 6 نخ سیگار باهم حرف زدیم. از من درباره خوشحالی پرسیدی و واضح ترین و روشن ترین و صادقانه ترین جوابی که داشتم را دادم. خنده ام میگیرد. جوری جواب دادم انگار گوشه لپم نگهش داشته بودم و منتظر بودم که یک روز بپرسی. حسابی سرذوق آمدم...

حالا اینجای کار هستیم و من دارم برایت می نویسم. برای تو. "به خورشید اعتماد نکن، دنبال فانوسم بیا. ما باهم دیگه کاملیم. تو سفید پوشیدی من سیاه. چشمات. چشمای تو قرمزند. نئشه ای. نئشه از بوی من. از خاکستر شدن نترس. بیا میون شعله های من..."

صادقانه تر از جمله دلم برایت تنگ شده ای که آرام از میان لب هایت خارج می شود چیست در دنیا؟ اجازه بده مثل همه آنهایی که در دنیا کسی را بسیار دوست تر می دارند بعد از شنیدن این جمله لبخند خیلی کوتاهی بزنم و بعد "غم بیایه بشینه بشوره ببره هیچم نشه ازش بپرسی سی چه اینهمه هستی؟" امروز به آن انتهای نفست بعد از ادای آخرین کلمه هایت دقت کردم و دیدم چقدر دوست داشتنی است. حیف آنقدر خوب نمی توانم توصیفش کنم که هست. اما همینقدر بگویم که من امروز برای بار چندم عاشقت شدم. عاشق نفس انتهای ادای آخرین کلمه در جمله ات.

حالا اینجای کار هستیم. اینجایی که لحظه به لحظه نبودنت ظلم است. شکنجه؟ آری، با دردی ریز و ممتد در زیر اولین لایه پوست. هزار بار گفته ام که بیماری تصور کردن دارم و کمرم گرفت آنقدر توی ذهنم از این پله ها پایین رفتیم و برگشتیم. اینقدر که وسیله خریدیم برای اینجا. اینقدر که هی یک دست به کمر زدی و یک دست زیر چانه و گفتی "یه ذره بیارش اینورتر"

.....



پ.ن:

ــ حالا که دارم این نوشته پراکنده در باد را جمع و جور می کنم. فرداست. روز دوم تنهایی. روز دوم: من دست‌های تو را جایی دیدم ... و حالا باید تا آخر عمر به دنبال دست هایت بگردم. در گوشه گوشه این اتاق؛ این خانه، این شهر، این دست های خالی مانده ....


  • میم
  • ۰
  • ۰

زنگ زدم. گفت بفرمایید؟ گفتم آقا کنسله. گفت بله؟ گفتم آقا میگم کنسله. گفت یعنی چی؟ گفتم من دارم فارسی حرف میزنم، نمی فهمی؟ کنسله دیگه. گفت نمیشه که برادر من، الآن داری میگی؟ من مسافرم سوار شده ماشین داره میره. گفتم چیکار کنم آقا. خواستم نشد. نرسیدم. گفت زودتر زنگ میزدی خب. گفتم تا همین لحظه آخر داشتم تلاش میکردم برسم ولی نشد. گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم کنسل که میشه چیکار میکنن؟ گفت یه درصدی کم میشه. گفتم همین؟ گفت از طرف ما همینه، حالا اگه مسافرم بخوره یکی جایگزینتون میشه و اتوبوس به راهش ادامه میده. گفتم خیلی نامردی. گفت بله؟ گفتم هیچی، میگم همه اش مال خودتون. وقتی کنسل میشه دیگه درصد نداره که. پرسید حالا چی شد کنسل کردی؟ هیچی نگفتم ... گفت الو؟ هیچی نگفتم ... گفت آقا با شمام. قطع کردی؟....هیچی نگفتم....قطع شد!

  • میم
  • ۰
  • ۰

چاه بابل

کاش زمان کمی سریعتر عبور میکرد. مثل دونده ای که برای هدفی. پس کی تمام می شود؟ کاش این روزهای دور طولانی تمام شوند. کاش روزشمار داشت این فاصله. بعد می رسیدیم. می رسید دونده. خسته از اینهمه دویدن. می ایستاد زمان. در لحظه ی رسیدن. آرام می گرفت. چرا همه چیز این جهان را وارونه آفریده اند؟ چرا من که تو را دوست دارم اینهمه دورم؟ چرا که تو آرامش منی، من نیستم؟ چرا زمان ابتدا کند است و بعد تند می شود؟ چرا درهایی که برای آمدن باز می شوند با درهایی که برای رفتن باز می شوند تفاوتی ندارند؟ چرا تصویر تو در آستانه اینقدر هیجان دارد؟ چرا انتظار تو اینقدر شیرین و کشنده است؟ می دانی تا صبح می توانم برایت سوال بنویسم. می توانم بنشینم همینجا در وسط اینهمه بهم ریختگی و وارونگی و برایت سوال طرح کنم. اما خب همه مان رفوزه ایم از این سوالها. نه همه که حتی یکی از اینها. چرا هوا برای زندگی کافی نیست؟ قربان خنده ات بشوم من...امروز کارت گرفتیم برای دعوت به مراسم سالگرد شرکت. نام زیبای تو روی پاکت بود. غروری که از کنار نام تو بودن در زیر پوستم دوید برایم عجیب خوشایند بود. انگار که گفته باشند جناب آقای محمدرضا از این پس شما در مقام بس مقرب تری قرار دارید. یا چه می دانم چیزی از این دست. خلاصه که در توصیف آن حس لحظه ای که نامت را در همسایگی نام خودم دیدم قدری ناتوان به نظر می رسم. همین قدر بدان که کمی بیشتر از لحظه ای قبل از آن دوستت دارم.



پ.ن:

ــ عنوان پست، نام کتابی از رضا قاسمی است که کمی دیگر تمامش می کنم و به همه شمایی که اینجا را نمی خوانید توصیه میکنم از هر دستفروشی شده تهیه اش کنید و بخوانیدش...

  • میم