در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

صحبت عادی

سلام. امروز رفتی تبریز. تقریباٌ اولین سفر مستقل به سبک آدمهای بی جا و مکان. اولین سفر به شهری که هیچ دوست نزدیکی اونجا نداری و شب رو با دوتا دوست دیگه ات خونه یه غریبه سر میکنید. امشب نمیشه زیاد باهم حرف بزنیم. بنابراین تصمیم گرفتم بیام بشینم اینجا برات بنویسم. شایدم بعد از چند روز پاکش کردم. شایدم نه. داشتم می گفتم که امروز نشد زیاد حرف بزنیم باهم و امشبم که احتماحلاٌ نمیشه. در حد همینکه خبر دادی بهم و خبر گرفتم ازت و اینکه کجایی و خیالم راحت بشه که مشکلی پیش نیومده باشه برات. دیشب استرس داشتی که نکنه خواب بمونی. خوابت نمی برد. قصه مسخره ای هم که داشتم تعریف می کردم خیلی خنثی بود و هیچ فایده ای نداشت. بنابراین به روش قدیمی خودم متوسل شدم و نمیدونم چند ثانیه طول کشید تا خوابت ببره. من ولی خوابم نمی برد. گوشیمو کوک کردم برای ساعت 5 صبح. سعی کردم بخوابم. خوابیدم و ساعت یک بیدار شدم. خوابیدم و ساعت دو و نیم بیدار شدم، خوابیدم و ساعت سه بیدار شدم. ساعت 4 و نیم بیدار شدم. تا نهایت ساعت 5 که دیدم خودت بیدار شدی و بعدم بلند شدی که آماده بشی و با دوستات بری سفر. منم یه ساعتی خوابیدم و اون یه ساعت خواب با خیال آسوده انگار ده ساعت خوابیدم. ساعت هفت بیدار شدم و خواستم برم سر کار که یادم افتاد باید با فروشنده بریم برای کار تلفن. بهش پیغام دادم و گفتم قرارمون ساعت 10. خودش گفته بود 10 زودتر نمی تونه بیاد. دوباره دراز کشیدم و یه کم بهت فکر کردم و بعد پاشدم صبونه رو آماده کردم و دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون. رفتم مخابرات ولی سیستمشون قطع بود. زنگ زدم بهش گفتم نیا سیستمشون قطعه. وسط رفتنم بود که زنگ زدی گفتی رسیدید. خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد از مخابرات اسنپ گرفتم و رفتم شرکت. توو شرکت اتفاق خاصی نیفتاد. یکی از بچه ها برای همه بستنی خریده بود بی مناسبت همینجوری دور همی. من دو تا خوردم. یکی دیگه هم شیرینی خونگی آورده بود باز من دو تا خوردم. یکی از بچه ها هم داستان همسایه اشون که یه خانوم تنهاست و مثل چی از سوسک می ترسه رو تعریف کرد که دیشب از صدای داد اون رفته بالا و متوجه شده که باز سوسک دیده. بعدم ناهار خوردیم و تو زنگ زدی و گفتی کلی خوشحالی خریدی. گفتی یه پیکسل خریدی که میخوای سنجاقشو بکنی مگنت بزنی تا بزنیمش به یخچال. و باز خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد ناهار هم دوباره کار تا دم غروب. وسطش باز من زنگ زدم بهت که حالتو بپرسم که تازه ناهار خورده بودید. و باز هم چی بهتر از این؟ شب رسیدم خونه در حالی که داشتم فکر میکردم کاش اون دختره نصف باقی مونده پول پروژه رو بده بتونم زنگ بزنم بهت بگم پول پیشت هست؟ یا مثلا بگم پول بریزم برات؟ یا زنگ بزنم صبح بهت صبح بخیر بگم آخرش که میخوای خدافزی کنی بگم راستی اینقدرم ریختم به حسابت. یا یه جمله مسخره ای مثل همینا. هرچی. مهم اینه که هنوز پول نداده بهم!!!


پ.ن:

- اینو یادم رفت دیشب بنویسم. راستش دلمم نیومد همون دیشب بهت بگم. حتی در همین حد که یه خط کوچولو رو پیشونیت بخاطرش بندازی و ناراحتش بشی. قضیه اینه که بعد از صحبتهای روز جمعه امون، شنبه صبح که از خونه می رفتم بیرون گلهای پامچال رو گذاشتم روی بالکن. حسابی ابیاریشون کردم و شب که برگشتم قبل از هر کاری، مطلقاً قبل از هر کاری حتی در اوردن کاپشنم رفتم در بالکن رو باز کردم و دیدم پامچال بنفش دل نازکمون حسابی حالش خوب نیست. اوردمشون توو و امروز یکشنبه سر همون جای قبلیشونن. حسابی افتاب زده شده بودن. باز اون سفیده قوی تر به نظر می رسه هرچند اونم به خوشحالی وقتی نبود که صبح از سر بالکن رفتن ذوق کرده بود. همین.

  • ۹۶/۱۲/۱۹
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی