در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

صحبت عادی

سلام. امروز رفتی تبریز. تقریباٌ اولین سفر مستقل به سبک آدمهای بی جا و مکان. اولین سفر به شهری که هیچ دوست نزدیکی اونجا نداری و شب رو با دوتا دوست دیگه ات خونه یه غریبه سر میکنید. امشب نمیشه زیاد باهم حرف بزنیم. بنابراین تصمیم گرفتم بیام بشینم اینجا برات بنویسم. شایدم بعد از چند روز پاکش کردم. شایدم نه. داشتم می گفتم که امروز نشد زیاد حرف بزنیم باهم و امشبم که احتماحلاٌ نمیشه. در حد همینکه خبر دادی بهم و خبر گرفتم ازت و اینکه کجایی و خیالم راحت بشه که مشکلی پیش نیومده باشه برات. دیشب استرس داشتی که نکنه خواب بمونی. خوابت نمی برد. قصه مسخره ای هم که داشتم تعریف می کردم خیلی خنثی بود و هیچ فایده ای نداشت. بنابراین به روش قدیمی خودم متوسل شدم و نمیدونم چند ثانیه طول کشید تا خوابت ببره. من ولی خوابم نمی برد. گوشیمو کوک کردم برای ساعت 5 صبح. سعی کردم بخوابم. خوابیدم و ساعت یک بیدار شدم. خوابیدم و ساعت دو و نیم بیدار شدم، خوابیدم و ساعت سه بیدار شدم. ساعت 4 و نیم بیدار شدم. تا نهایت ساعت 5 که دیدم خودت بیدار شدی و بعدم بلند شدی که آماده بشی و با دوستات بری سفر. منم یه ساعتی خوابیدم و اون یه ساعت خواب با خیال آسوده انگار ده ساعت خوابیدم. ساعت هفت بیدار شدم و خواستم برم سر کار که یادم افتاد باید با فروشنده بریم برای کار تلفن. بهش پیغام دادم و گفتم قرارمون ساعت 10. خودش گفته بود 10 زودتر نمی تونه بیاد. دوباره دراز کشیدم و یه کم بهت فکر کردم و بعد پاشدم صبونه رو آماده کردم و دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون. رفتم مخابرات ولی سیستمشون قطع بود. زنگ زدم بهش گفتم نیا سیستمشون قطعه. وسط رفتنم بود که زنگ زدی گفتی رسیدید. خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد از مخابرات اسنپ گرفتم و رفتم شرکت. توو شرکت اتفاق خاصی نیفتاد. یکی از بچه ها برای همه بستنی خریده بود بی مناسبت همینجوری دور همی. من دو تا خوردم. یکی دیگه هم شیرینی خونگی آورده بود باز من دو تا خوردم. یکی از بچه ها هم داستان همسایه اشون که یه خانوم تنهاست و مثل چی از سوسک می ترسه رو تعریف کرد که دیشب از صدای داد اون رفته بالا و متوجه شده که باز سوسک دیده. بعدم ناهار خوردیم و تو زنگ زدی و گفتی کلی خوشحالی خریدی. گفتی یه پیکسل خریدی که میخوای سنجاقشو بکنی مگنت بزنی تا بزنیمش به یخچال. و باز خوشحال بودی و چی از این بهتر؟ بعد ناهار هم دوباره کار تا دم غروب. وسطش باز من زنگ زدم بهت که حالتو بپرسم که تازه ناهار خورده بودید. و باز هم چی بهتر از این؟ شب رسیدم خونه در حالی که داشتم فکر میکردم کاش اون دختره نصف باقی مونده پول پروژه رو بده بتونم زنگ بزنم بهت بگم پول پیشت هست؟ یا مثلا بگم پول بریزم برات؟ یا زنگ بزنم صبح بهت صبح بخیر بگم آخرش که میخوای خدافزی کنی بگم راستی اینقدرم ریختم به حسابت. یا یه جمله مسخره ای مثل همینا. هرچی. مهم اینه که هنوز پول نداده بهم!!!


پ.ن:

- اینو یادم رفت دیشب بنویسم. راستش دلمم نیومد همون دیشب بهت بگم. حتی در همین حد که یه خط کوچولو رو پیشونیت بخاطرش بندازی و ناراحتش بشی. قضیه اینه که بعد از صحبتهای روز جمعه امون، شنبه صبح که از خونه می رفتم بیرون گلهای پامچال رو گذاشتم روی بالکن. حسابی ابیاریشون کردم و شب که برگشتم قبل از هر کاری، مطلقاً قبل از هر کاری حتی در اوردن کاپشنم رفتم در بالکن رو باز کردم و دیدم پامچال بنفش دل نازکمون حسابی حالش خوب نیست. اوردمشون توو و امروز یکشنبه سر همون جای قبلیشونن. حسابی افتاب زده شده بودن. باز اون سفیده قوی تر به نظر می رسه هرچند اونم به خوشحالی وقتی نبود که صبح از سر بالکن رفتن ذوق کرده بود. همین.

  • میم
  • ۰
  • ۰

خیالت ما نمی دونیم این برگا واسه چی میریزه؟ خیالت نمی فهمیم درختا واسه چی دارن شکوفه میدن باز؟ خیالت ما خوشمون میاد سطل آب بذاریم وسط فرش کف کنه هی نگاش کنیم باهاش حرف بزنیم فکر کنی تویی نشستی داری گوش میدی؟ یا مثلاٌ کیف می کنیم از سردرد خوابمون ببره از سردرد بیدار بشیم تاریک باشه یادمون بیاد چی گذشته فوش بدیم به خودمون؟ نه جانان من. نه. ما هم خدا بخواد یه ذره آدمیم. دیوونه ایم ولی دیوونه ها مگه آدم نیستن؟ مگه نباید زندگی کنن؟ مگه دیوونه ها عاشق نمیشن؟ اصلاٌ مگه دیوونه نباشی عاشق میشی مگه؟ دروغ میگه هر کی بگه. این پیرمرد فرفری میگه نامت را به من بگو، دستت را به من بده. راست میگه. دستت را به من بده، دستهای تو با من آشناست. ای دیریافته با تو سخن می گویم....

  • میم
  • ۰
  • ۰

به چی فکر می کنی؟

به تو

با کی حرف می زنی؟

تو

به غیر از من چی؟

به غیر از تو؟

آره به غیر از من

داریم مگه؟

اینهمه چی ان پس؟

کدوم همه؟

...


از چی لذت می بری

از تو

از چی من ؟

از خودت

خودم یعنی چی؟

از من می پرسی؟

پس از کی بپرسم

از خودت

مسخره ام می کنی؟

باور نمیکنی؟

چرا باور میکنم

...


چی شدی؟

هیچی نگو دارم لذت می برم

از چی؟

از فکرت

فکرم؟ کدوم فکرم؟

همون که یه لحظه اومد و رد شد و رفت. ردش مونده ولی.

عجب! چی بود حالا؟

یه لحظه فکر کردی نکنه واقعا اینهمه دوستم داره؟

فکر میخونی؟

نه

پس چی؟

دیدمش!


  • میم
  • ۰
  • ۰

بزرگترین لذت این روزهام گوش دادن مداوم و مداوم و مداوم آهنگهای او و دوستاشه. یه حس عجیبی توشون هست. یه چیزی که نمیشه توضیحش داد یا من بلد نیستم توضیحش بدم. یه زمانی از این مدل احساسی که نمی تونستم توضیحش بدم متنفر بودم و دلم می خواست بتونم توضیح بدم. الآن ولی اینو دوست دارم. انگار که همه چیزی که ازم مونده همین احساسیه که نمی تونم توضیحش بدم. بعضی وقتا توو صحبتم با توام به همچین مشکلی میخورم. یه چیزی میگم و وقتی میخوام توضیحش بدم یه دفعه زندگی سخت میشه. بعد سعی میکنم یه سری تصویر نزدیک به منظورم پیدا کنم و اونارو برات تعریف کنم تا بتونی یه کم به چیزی که گفتم نزدیک بشی. سه تارمو بغل کردم و حسرت همه سالهایی رو میخورم که چرا نرفتم یاد بگیرم که الآن به دردم بخوره؟ اگه الآن که اینهمه حس تنهایی میکنم قرار نیست همدمم باشه پس دیگه کی؟

اولین پولی که دستم بیاد میرم یه تابلو وایت برد گنده میخرم میزنم دیوار. هزار دفعه هم بهت گفتم وایت برد برای خونه خیلی مهمه. خیلی حس میکنم که توو سرم پر از چیزهای زیادیه که دارن همه انرژیمو میگیرن. تقریبا میشه همه مغزتو بریزی روش و بعد پاکش کنی و هیچی به هیچی. مثل کاغذ نیست که مجبور بشی یه جایی گم و گورش کنی. و میتونی هرچی توو مغزت هست رو بریزی روش و بعد تا چند روز نگاش کنی. هی نگاش کنی. حسابی که از دیدنش سیر شدی باز بفرستیش بره پی کارش. خالیِ خالی.

حالا دلم میخواد در مورد اینکه کلاً هیچ انرژی برام نمونده حرف بزنم. در مورد اینکه اصلا انرژی ندارم که چیزی بخواد ازم بگیرتش. دارم در مورد یه چیزی صحبت میکنم که در مورد کالری و ژول و این چیزا نیست. در مورد انرژی زندگی کردن حرف میزنم. اینکه بتونم راحت نفس بکشم. اینکه نگاه کنم به این پتوس طفلک که از قیافه اش معلومه که چقدر بیشتر از من دلش تنگ شده و از بودنش توو این خونه راضی نیست ولی خب اونقدر صبوره که هر روز داره لبخند میزنه با اون پوست براقش، و لذت ببرم. دارم در مورد اون چیزی صحبت میکنم که صبح از رختخواب پرتم میکرد بیرون و میگفت برو امروز همه اینکارارو بکن و برگرد. حالا ولی هر روز از خونه میرم بیرون تا از خونه تا سرکار بتونم کتاب بخونم. توو مترو. توو تاکسی. توو پیاده رو. بعد بمونم اونجا چند ساعتی و برگردم و بخوابم و صبح دوباره فکر کنم چقدر خوبه که میتونم الآن برم بیرون و توو مسیر کتاب بخونم.

یه عکس برات فرستادم مال 25 مهر 94 بود. یه چشم بود. چشم راست. چشم راست یه مرد. عکس رو که دیدم شروع کردم به گریه کردن. به چشم اون مرد توی عکس نگاه میکردم و اشک میریختم. چرا؟ نمیدونم. به چی فکر میکردم؟ تقریباً هیچی. انگار که دارم فکرشو توو اون لحظه میخونم. او و دوستاش داره میخونه که زمان همه چی رو عوض کرده. اون چمن زاری که ترکش کردی حالا یه حجم خالی و سرده. اون همه روزا و شادی. اون رنگایی که یادش دادی. همه رو فراموش کرده. یه عکس برات فرستادم از چشم راستم در ساعت 11 و 42 دقیقه 25 مهر 94.


  • میم