در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

صبح بیدار میشی یه نگاه به دور و برت میندازی و میبینی که باز هم یه روز دیگه تنهایی...یه کم با خودت فکر میکنی خب امروز چی بیشتر از همه این قدرت رو داره که از جا بلندت کنه؟ خوردن صبونه؟ دیدن همکارات؟ کار؟ سروکله زدن با مشتری؟ نوازش خنک نسیم وقتی توو صف تاکسی وایسادی؟ نه، هیچکدوم...چیزی که امروز بهت انگیزه میده بلند شی و ادامه بدی خوندن کتاب رضا قاسمی توو مسیر رفتن به سرکاره...بلند میشی، سر راه حوله رو برمیداری و میری حموم...زیر دوش به هزارتا چیز خوب و بد فکر میکنی...یه دور همه کمبودها و ناراحتی های این چند وقت از توو سرت رد میشن...از حموم میای بیرون و فکر میکنی نکنه هر روز بخاطر همین میرم دوش میگیرم؟ بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست...خبری از صبح بخیر نیست...پول اجاره خونه رو واریز میکنی و مصاحبه یکی از اعضای نهضت آزادی رو پخش میکنی تا در حین آماده شدن بهش گوش بدی...دلت میخواد زنگ بزنی ولی بیشتر از اون دلت می خواد زنگ بزنه، اما از اونجایی که دیشب اونقدر دیر خوابید احتمالاً الآن خوابه ... برات مهم نیست که داره دیر میشه و سعی میکنی با آرامش موهاتو شونه کنی...با خودت فکر میکنی برم کوتاه کنم راحت شم؟بمونه بلند شه؟ خوب شدم؟ نشدم؟ مهمه؟ آره خب هنوز موهای بلندمو دوست دارم ... عضو نهضت آزادی میگه اعدام دکتر ریاضی بی انصافی بود و تو فکر میکنی بی انصافی؟ همین؟ چرا خب؟ ... بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست...لپ تاپ را می بندی و گوشی را چک میکنی و یادت می افتد که یکشنبه صبح بود که زنگ زد و پرسید بیداری؟ ... وسیله هایت را جمع می کنی که بعد از کار بروی پیش پدر و مادرت و آخر هفته را آنجا باشی ... سر خیابان باید سوار تاکسی شوی، خوشبختانه منتظر تاکسی نمیمانی، در راه کتاب را دست میگیری و بدون توجه به دنیای بیرون، حرکتهای بی مورد نفر بغل دستی، حرفهای راننده که مسلماً ربطی به تو ندارد، صدای ضعیف رادیو، فقط کتاب می خوانی...از تاکسی که پیاده شدی مقداری از مسیر را تا شرکت پیاده می روی و همچنان کتاب می خوانی؛ حالت مسخره ای در تو حلول میکند و با خودت فکر میکنی که آدمهای اطرافت الآن در مورد تو با این کتاب توی دستت چه فکری میکنند؟ همین حالت مسخره باعث می شود برگردی و از دو خط عقب تر مجدد بخوانی ... میرسی شرکت و هنوز نرسیدی پشت میزت که پیام می دهد سلام، صبح بخیر ... هنوز نرسیدی پشت میزت که زنگ میزنی تا صدای هنوز خواب آلودش را بشنوی ... زنگ میزنی و صدای کمی خواب آلودش را می شنوی ... بیشتر از یک ساعت است که بیدار است و تو فکر میکنی تقریبا می شود همان موقعی که تو گفتی الآن خواب است و بهتر است بگذاری بخوابد ... کمی حال و احوال می کنید، امروز روز جهانی رشته تحصیلی اش است ... و تو حواست به این موضوع هست .. روز جهانی رشته اش را تبریک میگویی، انگار که می خواهد سر به سرت بگذارد می گوید دیروز بود که ... می خورد توی ذوقت در حالی که تقریباً مطمئنی امروز هشتم است، شاید هم او بود که داشت اشتباه می کرد ... این را نمی فهمی، مهم هم نیست، مهم این است که تو دلت می خواست صبح روز هشتم که روز جهانی اوست برایش یک صبحانه ویژه آماده میکردی؛ ... خداحافظی میکنید و می روی می نشینی پشت میزت ... روز بدی نیست، روزهایی که جلسه نداشته باشی روزهای بدی نیستند... سر ظهر می نویسد که راستش اندکی غمگینم، تو ولی سخت با همکارانت مشغول کار روی پروژه کوفتی هستید که انگار قصد ندارد تمام شود ... یک ساعت بعد پیامش را میبینی، زنگ میزنی، صدایش غمگین نیست، پیش دوستانش سخت مشغول فعالیتی هستند که دوستش دارند ... و تو از این دو روزی که دارد کاری را میکند که دوست دارد از صمیم قلب برایش خوشحالی ... ولی خب خوب میدانی که آدمی نیست که اجازه دهد هر کسی بفهمد که غمگین است، فکر میکنی که الآن نباید حرفی بزنی، فکر میکنی چقدر خوشبختی که به تو می گوید فقط، فکر میکنی که کاش وردی بلد بودی، سحری، جادویی چیزی که غم را از ته ته دلش بیرون بکشی برای همیشه ... تو سرکاری و او هم می رود سرکار، زنگ می زند به تو می گوید دارد می رود کلینیک...صدایش عصبانی نیست، کمی ناراضی است، کار ناگهانی پیش آمده و مجبور می شود برود...توضیح می دهد که چه اتفاقی افتاد، و تو خیالت راحت می شود خیلی عصبانی نیست، می دانی که عصبانی باشد توضیح نمی دهد... بلیط پیدا نمی کنی برای پیش پدر و مادر رفتن، بلاتکلیفی این یکی هم اضافه می شود به تو، به تویی که مدتهاست فقط دارد بهت اضافه می شود .......... می شود روز را کش داد، می شود در مورد لحظه لحظه فکر و احساست صفجه ها بنویسی ... شب ولی خود خود زندگی است ... شب منتظری که حرف بزنید، زنگ می زنی، خاموش است، زنگ می زنی خاموش است، زنگ میزنی جواب میدهد، تازه رسیده خانه، کوتاه حرف میزنید... بهت میگه ازت بدم میاد، چرا؟ چون انتخاب کردم ازت بدم بیاد، ازت می پرسه به چی فکر میکنی؟ و تو میگی به اینکه چقدر دلم برات تنگ شده، بعد ازت می پرسه چقدر؟ و تو میگی نمی دونم، خیلیه... بعد به این فکر میکنی که اگه کنارت بود الآن چطوری بود؟ ولی نمیگی بهش. فکر میکنی که نباید بگی بهش چون تقصیر خودته که الآن کنارت نیست. چون اونم فقط میتونه غصه بخوره و تو دلت نمی خواد. بهت میگه بگو، چی بگم؟ هر چی دوست داری... و تو همه اینایی که نمی خواستی بگی رو میگی چون دوست داری بگی چون دوست داری بدونه که چقدر..که خیلیه...و سکوت میشه بعدش ... چی گفتی؟ نشنیدم..... الو؟ بازم نشنیدم، صدات گنگ شد یهو ... گقتم دلم برات تنگ شده...

  • میم
  • ۰
  • ۰


روزهای خوبی رو داریم میگذرونیم. روزهایی که وامی که میخواستیم بگیریم جور نشد. روزهایی که اون یکی وام برای پنج ماه دیگه جور شد. روزهایی که خونه شهرستان فروش نمیره. روزهایی که خونه نداریم. دوریم. دلتنگیم. ولی روزهای خوبی رو داریم میگذرونیم. باهمیم. همدلیم. همراهیم. حواسمون بیشتر به خودمون هست. کتاب می خونیم. گردش میریم. تلاش میکنیم. برنامه ریزی میکنیم. می نویسیم. تصمیم میگیریم. حواسمون به رژیم غذایی هست. مراقب خودمونیم. اعصاب خوردیامونو بهم میگیم. همدیگه رو صبر میکنیم. و همه اینها دلیلهای محکمی برای خوب بودن این روزهاست. تویی که از فکر کردن به وضعیت بلاتکلیف خونه ناراحت میشی و بهم میگی و وسطش حواست بهم هست و حواسم هست که حواست هست. منی که از وضعیت بلاتکلیف خونه بهم ریخته ام و تلاش میکنم و تلاش میکنم. تا خانواده ها که بیشتر از خودمون نباشه کمتر از خودمون نیست نگرانیشون. به شکل عجیبی حس میکنم وقتی از این بحران عبور کنیم باید تا مدتی فقط برای خودمون دوتا باشیم. آرامش و دلخوشی های خودمونو داشته باشیم.


پ.ن:

ــ امروز دنبال اون آهنگ داریوش میگشتی که یه زمانی رو وبلاگت بود و من یادم نیومد کدوم بود. ولی سقوط از همون موقع داره توو سرم رژه میره. سقوط من در خودمه. سقوط ما مثل منه مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنه دشمنیا مصیبته سقوط ما مصیبته مرگ صدا مصیبته مصیبته حقیقته حقیقته حقیقته...

  • میم
  • ۰
  • ۰


نقظه پر رنگ امروز اون لحظه ای بود که گوشیم از دستم افتاد و تو ترسیدی ...



  • میم
  • ۰
  • ۰


اسم اینجا رو عوض کردم، روی اسم قبلی خیلی فکر نکرده بودم، و کلا خیلی رو اسمها فکر نمیکنم، بیشتر برام مهم حس لحظه امه که چی باشه و چطوری با اسم کنار بیام، این اسم جدید رو ولی خیلی دوست دارم، اسمش رو که سرچ کردم توو ویکی پدیا نوشته بود که در زبان لاتین به معنای گلی در اعماق اقیانوسه، و چقدر تصویری که از خوندن این جمله توو ذهنم اومد جالب و جذاب بود برام

شما وقتی در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس هستی، علاوه بر شنا بلد بودن و غواصی بلد بودن. باید بتونی نفستو خوب نگه داری. خب به نظر نشدنی میاد و مگه میشه بدون کپسول و تجهیزات رفت به اعماق اقیانوس.خب وقتی گلی که دنبالشی در اعماق اقیانوس باشه و نه در سیارک شماره ب-612. اونموقع شما مسئولی که پیداش کنی. به هر ترتیبی که شده. حالا علاوه بر نفس. باید بتونی در اعماق اقیانوس چشماتو باز کنی و خوب ببینی. خوب دیدن هم خیلی مهمه. آدم در جستجو باید حواسش جمع باشه. و وقتی پیداش کردی... آخ وقتی که پیداش میکنی...

امشب حس خیلی خوبی دارم. بعد از دو روزی که به شدت سخت بود. امشب بخش بزرگی از ذهنم آزاد شد و حس خوشحالی باعث باز شدن اشتهام شده نصف شبی. امشب می تونم بیام روی آب و کمی نفس بکشم و به خورشید وسط آسمون لبخند بزنم.



پ . ن :

ــ در عنوان این پست نام عزیزترینمان در آینده آمده است!


  • میم
  • ۰
  • ۰

همین

خ س ت ه ا م

  • میم
  • ۰
  • ۰
صبح که بیدار شدم تصور کردم ساعت 10 صبحه در حالی که هنوز هفت هم نشده بود. نگاه کردم و خواهرزاده امو ندیدم. یادم اومد که دیشب رفت خونه رفیقش.پاشدم دوش گرفتم و زیر دوش به همه مسائلی که این چند روز ذهنم رو درگیر کرده بودند فکر کردم. نه اینکه فکر کنم خودش مرور شد. آدم بعضی وقتا میشینه به یه چیزی فکر میکنه اما بعضی وقتا یه چیزایی اینقدر ذهنت رو درگیر کردن که صبح چشمتو باز میکنی یه سری همه اشون مرور میشن.
صبح خوبی رو با دلبر شروع کردم اما خب مادر دلبر از دستم دلخور بود. نه اینکه حق نداشته باشه که کاملا حق داره، یعنی در واقع یه روزی این رو به خودش خواهم گفت که چقدر متوجه حمایتهای زیرپوستی و هوشمندانه اش شدم و خیلی بابت همینها ازش ممنونم. اما خب متاسفانه الآن وقت مناسبی برای حرف زدن در این مورد نیست، این حرفها وقتی خوب و ارزشمند میشن که توو جایگاه و وضعیت متفاوت تری باشیم.
خود دلبر این روزها خیلی خوب داره همراهی میکنه. ناراحتی و دلخوریاشو اون گوشه کنارها ابراز میکنه اما اون قسمت حمایتگرو هدایتگر و انرژی بخشش خیلی پر رنگ تره. میفهمم که داره انرژی زیادی میذاره. گاهی که به آینده نه چندان دور فکر میکنم قشنگ میبینم که این روحیه جنگنده اش چقدر برامون خوبه. فقط باید خیلی حواسم جمع باشه. تا این حد زیاد نزدیک شدن به همچین آدمی ظرافتهای خاص خودش رو می طلبه. خیلی بیشتر باید حواسم بهش باشه. شاید به نوعی دارم سعی میکنم بگم خیلی از انتخابم راضی ام و این دوستی و دوست داشتن رو می پرستم.
امسال اندازه همه قبلش توو جاده ها بودم. نمیدونم این چندمین سفرم حساب میشه. شاید کلا چهار تا آخر هفته هم خونه نبودم. توو جاده بودن رو دوست دارم. تنها توو جاده بودن رو اما دوست ندارم.
امروز یه تیکه از نوشته های یکی از داستانهای قدیمیم رو روی فیسبوک دیدم که مربوط به کتاب مرگ در پیش رو میشد . اونموقع که اونو نوشتم خیلی تحت تاثیر رومن گاری بودم و حتی مثل رومن گاری متن رو با نام مستعار منتشر کردم. تا بتونم دوبار جایزه کنگور رو ببرم :)))))) البته که اون کتاب رو هیچوقت تموم نکردم و چرک نویسهاش رو هم نمیدونم کجا گذاشتم و چیکارشون کردم. ولی من باید بتونم یه مجموعه داستان کوتاه بنویسم. یعنی فکر میکنم اگه نتونم اینکارو بکنم به صورت کلی عمر بی حاصلی داشتم. چون گاهی که نگاه میکنم میبینم سوژه های نابی رو توو ذهن داشتم و دارم. 


پ.ن:
ــ توو اتوبوس و با موبایل تایپ کردن مسلماً باعث اشتباه تایپی هم میشه، با تشکر از صبوری شما، برطرف شد:)))

  • میم
  • ۱
  • ۰

این اولین مطلب من در اوج روزهای مرگ وبلاگ نویسی است. اما خب راستش رو بخواهید من هیچ وقت برای خوش آمد دل مخاطب وبلاگ نویسی نکردم. از همون اولین وبلاگم سال 84 توو سایت پرشین بلاگ تا همین امروز می تونم بگم که همیشه اولویتم برای وبلاگ نویسی اول خودم بودم. شاید هم سر همین هیچوقت وبلاگ نویسی معروف و موفقی نشدم. هرچند یه زمانی برای خودم توو اوج بودم. دومین وبلاگم اما روی بلاگفا بود. زمان ما توو 19 سالگی داشتن یه فضای اختصاصی روی اینترنت خیلی حس خوبی داشت. خیلی زود از کپی کردن عکس و مطلب دیگران دست برداشتم و یه وبلاگ شخصی زدم. شاید بتونم بگم اون وبلاگ خیلی مسیر زندگی من رو تغییر داد. باب خیلی آشنایی ها رو باز کرد و حتی تا مقدار زیادی مدل فکر کردنم رو تغییر داد. اون موقع که من اونو می نوشتم دوران اوج وبلاگ فارسی بود. حالا نه اینکه بخوام بشینم اینجا براتون خاطره تعریف کنم. بیشتر قصدم این بود که بگم ندید بدید وبلاگ نویسی نیستم ولی امشب باز حس کردم شاید بد نباشه یه دونه داشته باشم. بعد از خاطرات تلخی که از تجربه کار با پرشین بلاگ و بلاگفا داشتم و عدم ارتباط برقرار کردن با میهن بلاگ و بلاگ اسکای، حالا سر از اینجا در آوردم و انگیزه ام از درست کردن این وبلاگ روزانه نویسیه. البته قالب خاصی رو از الآن براش تعریف نمی کنم، چون از همون اول هم از داشتن یه چارچوب مشخص برای نوشتن فراری بودم. فقط می دونم که سعی بر نوشتن دارم...



پ.ن:

ــ اینجا از درگیریهای ذهنی روزمره، درگیریهای ذهنی فلسفی، عشقم، دوست داشتنم، دوست داشته شدنم، شعر، کارم و .... از زندگیم می نویسم!


پ.پ.ن:

ــ من پی نوشت دوست دارم!


  • میم