در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس

مد من مکس
طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

اینجا دیر برف هایش آب می شود. من زیر برف ها مانده ام انگار. کمی سردم است اما سرما را بیشتر دوست دارم.

با خودم قرار گذاشته بودم به اینجای کار که رسیدیم بنشینم و یک دل سیر برایت حرف بزنم. حرف زدن با تو را دوست دارم... و تو یک جوری حرفهایم را بشنوی که انگار در تمام جهان حرفهای من اول مهم است، بعد احتمال زلزله پایتخت و بعد هر کوفت دیگری که شاید مهم به نظر می رسد.

اما بگذار کمی "اینجای کار" را توضیح دهم. اینجای کار یعنی همین چهار دیوار و یک سقف. همین آشپزخانه کوچک. همین شومینه خاموش. همین اتاق کار که هیچکس نمی فهمدش جز ما دوتا. و همه مولکول هایی که مال من و تو هستند. یعنی تنهایی ما دوتا. هجده روز از آن شبی که باهم پشت پنجره اتاق کار سیگار کشیدیم میگذرد و من تازه فرصت کردم که تنهایی ام را بغل کنم. که رادیاتور زیر اوپن آشپزخانه را بغل کنم. که جای خالی ات را بغل کنم. و شروع کنم به نوشتن.

امشب اندازه 6 نخ سیگار باهم حرف زدیم. از من درباره خوشحالی پرسیدی و واضح ترین و روشن ترین و صادقانه ترین جوابی که داشتم را دادم. خنده ام میگیرد. جوری جواب دادم انگار گوشه لپم نگهش داشته بودم و منتظر بودم که یک روز بپرسی. حسابی سرذوق آمدم...

حالا اینجای کار هستیم و من دارم برایت می نویسم. برای تو. "به خورشید اعتماد نکن، دنبال فانوسم بیا. ما باهم دیگه کاملیم. تو سفید پوشیدی من سیاه. چشمات. چشمای تو قرمزند. نئشه ای. نئشه از بوی من. از خاکستر شدن نترس. بیا میون شعله های من..."

صادقانه تر از جمله دلم برایت تنگ شده ای که آرام از میان لب هایت خارج می شود چیست در دنیا؟ اجازه بده مثل همه آنهایی که در دنیا کسی را بسیار دوست تر می دارند بعد از شنیدن این جمله لبخند خیلی کوتاهی بزنم و بعد "غم بیایه بشینه بشوره ببره هیچم نشه ازش بپرسی سی چه اینهمه هستی؟" امروز به آن انتهای نفست بعد از ادای آخرین کلمه هایت دقت کردم و دیدم چقدر دوست داشتنی است. حیف آنقدر خوب نمی توانم توصیفش کنم که هست. اما همینقدر بگویم که من امروز برای بار چندم عاشقت شدم. عاشق نفس انتهای ادای آخرین کلمه در جمله ات.

حالا اینجای کار هستیم. اینجایی که لحظه به لحظه نبودنت ظلم است. شکنجه؟ آری، با دردی ریز و ممتد در زیر اولین لایه پوست. هزار بار گفته ام که بیماری تصور کردن دارم و کمرم گرفت آنقدر توی ذهنم از این پله ها پایین رفتیم و برگشتیم. اینقدر که وسیله خریدیم برای اینجا. اینقدر که هی یک دست به کمر زدی و یک دست زیر چانه و گفتی "یه ذره بیارش اینورتر"

.....



پ.ن:

ــ حالا که دارم این نوشته پراکنده در باد را جمع و جور می کنم. فرداست. روز دوم تنهایی. روز دوم: من دست‌های تو را جایی دیدم ... و حالا باید تا آخر عمر به دنبال دست هایت بگردم. در گوشه گوشه این اتاق؛ این خانه، این شهر، این دست های خالی مانده ....


  • میم
  • ۰
  • ۰

زنگ زدم. گفت بفرمایید؟ گفتم آقا کنسله. گفت بله؟ گفتم آقا میگم کنسله. گفت یعنی چی؟ گفتم من دارم فارسی حرف میزنم، نمی فهمی؟ کنسله دیگه. گفت نمیشه که برادر من، الآن داری میگی؟ من مسافرم سوار شده ماشین داره میره. گفتم چیکار کنم آقا. خواستم نشد. نرسیدم. گفت زودتر زنگ میزدی خب. گفتم تا همین لحظه آخر داشتم تلاش میکردم برسم ولی نشد. گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم کنسل که میشه چیکار میکنن؟ گفت یه درصدی کم میشه. گفتم همین؟ گفت از طرف ما همینه، حالا اگه مسافرم بخوره یکی جایگزینتون میشه و اتوبوس به راهش ادامه میده. گفتم خیلی نامردی. گفت بله؟ گفتم هیچی، میگم همه اش مال خودتون. وقتی کنسل میشه دیگه درصد نداره که. پرسید حالا چی شد کنسل کردی؟ هیچی نگفتم ... گفت الو؟ هیچی نگفتم ... گفت آقا با شمام. قطع کردی؟....هیچی نگفتم....قطع شد!

  • میم
  • ۰
  • ۰
توو هفته گذشته خیلی خوابت رو دیدم. دقیقاً دارم مخاطب قرارت میدم و باهات حرف میزنم، یه سری حرفها رو هست که آدم پشت تلفن میزنه، یه سری حرفها رو توو چت می نویسه، یه حرفهایی هم باید حتما ببینمت و لمست کنم تا بتونم بهت بزنم، تا بعدش دلم آروم بگیره از گفتنشون، از اون معدود حرفهایی هم که توو شرایط خاص گفته میشن بگذریم، یه حرفهای کمتری میمونه که دلم می خواد اینجا بهت بگم. توو همین هفته ای که گذشت خیلی خوابت رو دیدم، چند بار. یه بارش وقتی بود که توو اتوبوس داشتم از منزل پدری میومدم خونه خودم، توو اتوبوس که خوابم برد یه جوری خوابت رو دیدم که بیدار شدم و یکی دو ثانیه اول داشتم دنبالت می گشتم. خواب دیدم باهم داریم از یه جایی میایم خونه خودمون، دقیقاً توو اتوبوس بودیم و وقتی پیاده شدیم و رفتیم به سمت خونه، من همه اش فکر میکردم یه چمدونی چیزی توو اتوبوس جا گذاشتیم، تو دستمو گرفته بودی فشار میدادی و هی میگفتی .... چی میگفتی؟ یادم نیست. انگار داشتی سعی میکردی آرومم کنی. بیدار شدم و توو اتوبوس تنهاییمو دیدم که چهل و چهار نفر بود مثلاً ... یه بارم خواب دیدم در منزل پدری نشستیم دور همون میز ناهار خوری کوچیک جلو اوپن. من و تو. روبروی هم. مامان توو آشپزخونه بود. ما داشتیم یه چیزی رو با هیجان براش تعریف میکردیم. یادم نیست چی بود. فقط خنده هامونو یادمه. مامان کیف میکرد. یه بار دیگه هم خوابت رو دیدم ولی هیچی ازش یادم نیست. عجیب به نظر میرسه ولی دقیقاً یادمه که وقتی از خواب بیدار شده بودم مطمئن بودم که داشتم خوابت رو میدیدم و چیزی ازش یادم نمونده بود.


پ.ن1:
ــ این هفته ای که گذشت از هفته قبلش هم سخت تر بود، و ما یکی از سخت ترین دو هفته های زندگیمونو گذروندیم. 

پ.ن2: 
ــ مهدی زیر تختش گردو قایم کرده، الآن دیدم، رفت دست کرد زیر تختش گردو آورد برای مهموناش. خیلی عجیب بود. نبود؟ در آستانه سی و 5 سالگی !!!
  • میم
  • ۰
  • ۰

صبح بیدار میشی یه نگاه به دور و برت میندازی و میبینی که باز هم یه روز دیگه تنهایی...یه کم با خودت فکر میکنی خب امروز چی بیشتر از همه این قدرت رو داره که از جا بلندت کنه؟ خوردن صبونه؟ دیدن همکارات؟ کار؟ سروکله زدن با مشتری؟ نوازش خنک نسیم وقتی توو صف تاکسی وایسادی؟ نه، هیچکدوم...چیزی که امروز بهت انگیزه میده بلند شی و ادامه بدی خوندن کتاب رضا قاسمی توو مسیر رفتن به سرکاره...بلند میشی، سر راه حوله رو برمیداری و میری حموم...زیر دوش به هزارتا چیز خوب و بد فکر میکنی...یه دور همه کمبودها و ناراحتی های این چند وقت از توو سرت رد میشن...از حموم میای بیرون و فکر میکنی نکنه هر روز بخاطر همین میرم دوش میگیرم؟ بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست...خبری از صبح بخیر نیست...پول اجاره خونه رو واریز میکنی و مصاحبه یکی از اعضای نهضت آزادی رو پخش میکنی تا در حین آماده شدن بهش گوش بدی...دلت میخواد زنگ بزنی ولی بیشتر از اون دلت می خواد زنگ بزنه، اما از اونجایی که دیشب اونقدر دیر خوابید احتمالاً الآن خوابه ... برات مهم نیست که داره دیر میشه و سعی میکنی با آرامش موهاتو شونه کنی...با خودت فکر میکنی برم کوتاه کنم راحت شم؟بمونه بلند شه؟ خوب شدم؟ نشدم؟ مهمه؟ آره خب هنوز موهای بلندمو دوست دارم ... عضو نهضت آزادی میگه اعدام دکتر ریاضی بی انصافی بود و تو فکر میکنی بی انصافی؟ همین؟ چرا خب؟ ... بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست...لپ تاپ را می بندی و گوشی را چک میکنی و یادت می افتد که یکشنبه صبح بود که زنگ زد و پرسید بیداری؟ ... وسیله هایت را جمع می کنی که بعد از کار بروی پیش پدر و مادرت و آخر هفته را آنجا باشی ... سر خیابان باید سوار تاکسی شوی، خوشبختانه منتظر تاکسی نمیمانی، در راه کتاب را دست میگیری و بدون توجه به دنیای بیرون، حرکتهای بی مورد نفر بغل دستی، حرفهای راننده که مسلماً ربطی به تو ندارد، صدای ضعیف رادیو، فقط کتاب می خوانی...از تاکسی که پیاده شدی مقداری از مسیر را تا شرکت پیاده می روی و همچنان کتاب می خوانی؛ حالت مسخره ای در تو حلول میکند و با خودت فکر میکنی که آدمهای اطرافت الآن در مورد تو با این کتاب توی دستت چه فکری میکنند؟ همین حالت مسخره باعث می شود برگردی و از دو خط عقب تر مجدد بخوانی ... میرسی شرکت و هنوز نرسیدی پشت میزت که پیام می دهد سلام، صبح بخیر ... هنوز نرسیدی پشت میزت که زنگ میزنی تا صدای هنوز خواب آلودش را بشنوی ... زنگ میزنی و صدای کمی خواب آلودش را می شنوی ... بیشتر از یک ساعت است که بیدار است و تو فکر میکنی تقریبا می شود همان موقعی که تو گفتی الآن خواب است و بهتر است بگذاری بخوابد ... کمی حال و احوال می کنید، امروز روز جهانی رشته تحصیلی اش است ... و تو حواست به این موضوع هست .. روز جهانی رشته اش را تبریک میگویی، انگار که می خواهد سر به سرت بگذارد می گوید دیروز بود که ... می خورد توی ذوقت در حالی که تقریباً مطمئنی امروز هشتم است، شاید هم او بود که داشت اشتباه می کرد ... این را نمی فهمی، مهم هم نیست، مهم این است که تو دلت می خواست صبح روز هشتم که روز جهانی اوست برایش یک صبحانه ویژه آماده میکردی؛ ... خداحافظی میکنید و می روی می نشینی پشت میزت ... روز بدی نیست، روزهایی که جلسه نداشته باشی روزهای بدی نیستند... سر ظهر می نویسد که راستش اندکی غمگینم، تو ولی سخت با همکارانت مشغول کار روی پروژه کوفتی هستید که انگار قصد ندارد تمام شود ... یک ساعت بعد پیامش را میبینی، زنگ میزنی، صدایش غمگین نیست، پیش دوستانش سخت مشغول فعالیتی هستند که دوستش دارند ... و تو از این دو روزی که دارد کاری را میکند که دوست دارد از صمیم قلب برایش خوشحالی ... ولی خب خوب میدانی که آدمی نیست که اجازه دهد هر کسی بفهمد که غمگین است، فکر میکنی که الآن نباید حرفی بزنی، فکر میکنی چقدر خوشبختی که به تو می گوید فقط، فکر میکنی که کاش وردی بلد بودی، سحری، جادویی چیزی که غم را از ته ته دلش بیرون بکشی برای همیشه ... تو سرکاری و او هم می رود سرکار، زنگ می زند به تو می گوید دارد می رود کلینیک...صدایش عصبانی نیست، کمی ناراضی است، کار ناگهانی پیش آمده و مجبور می شود برود...توضیح می دهد که چه اتفاقی افتاد، و تو خیالت راحت می شود خیلی عصبانی نیست، می دانی که عصبانی باشد توضیح نمی دهد... بلیط پیدا نمی کنی برای پیش پدر و مادر رفتن، بلاتکلیفی این یکی هم اضافه می شود به تو، به تویی که مدتهاست فقط دارد بهت اضافه می شود .......... می شود روز را کش داد، می شود در مورد لحظه لحظه فکر و احساست صفجه ها بنویسی ... شب ولی خود خود زندگی است ... شب منتظری که حرف بزنید، زنگ می زنی، خاموش است، زنگ می زنی خاموش است، زنگ میزنی جواب میدهد، تازه رسیده خانه، کوتاه حرف میزنید... بهت میگه ازت بدم میاد، چرا؟ چون انتخاب کردم ازت بدم بیاد، ازت می پرسه به چی فکر میکنی؟ و تو میگی به اینکه چقدر دلم برات تنگ شده، بعد ازت می پرسه چقدر؟ و تو میگی نمی دونم، خیلیه... بعد به این فکر میکنی که اگه کنارت بود الآن چطوری بود؟ ولی نمیگی بهش. فکر میکنی که نباید بگی بهش چون تقصیر خودته که الآن کنارت نیست. چون اونم فقط میتونه غصه بخوره و تو دلت نمی خواد. بهت میگه بگو، چی بگم؟ هر چی دوست داری... و تو همه اینایی که نمی خواستی بگی رو میگی چون دوست داری بگی چون دوست داری بدونه که چقدر..که خیلیه...و سکوت میشه بعدش ... چی گفتی؟ نشنیدم..... الو؟ بازم نشنیدم، صدات گنگ شد یهو ... گقتم دلم برات تنگ شده...

  • میم
  • ۰
  • ۰


روزهای خوبی رو داریم میگذرونیم. روزهایی که وامی که میخواستیم بگیریم جور نشد. روزهایی که اون یکی وام برای پنج ماه دیگه جور شد. روزهایی که خونه شهرستان فروش نمیره. روزهایی که خونه نداریم. دوریم. دلتنگیم. ولی روزهای خوبی رو داریم میگذرونیم. باهمیم. همدلیم. همراهیم. حواسمون بیشتر به خودمون هست. کتاب می خونیم. گردش میریم. تلاش میکنیم. برنامه ریزی میکنیم. می نویسیم. تصمیم میگیریم. حواسمون به رژیم غذایی هست. مراقب خودمونیم. اعصاب خوردیامونو بهم میگیم. همدیگه رو صبر میکنیم. و همه اینها دلیلهای محکمی برای خوب بودن این روزهاست. تویی که از فکر کردن به وضعیت بلاتکلیف خونه ناراحت میشی و بهم میگی و وسطش حواست بهم هست و حواسم هست که حواست هست. منی که از وضعیت بلاتکلیف خونه بهم ریخته ام و تلاش میکنم و تلاش میکنم. تا خانواده ها که بیشتر از خودمون نباشه کمتر از خودمون نیست نگرانیشون. به شکل عجیبی حس میکنم وقتی از این بحران عبور کنیم باید تا مدتی فقط برای خودمون دوتا باشیم. آرامش و دلخوشی های خودمونو داشته باشیم.


پ.ن:

ــ امروز دنبال اون آهنگ داریوش میگشتی که یه زمانی رو وبلاگت بود و من یادم نیومد کدوم بود. ولی سقوط از همون موقع داره توو سرم رژه میره. سقوط من در خودمه. سقوط ما مثل منه مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنه دشمنیا مصیبته سقوط ما مصیبته مرگ صدا مصیبته مصیبته حقیقته حقیقته حقیقته...

  • میم
  • ۰
  • ۰

چاه بابل

کاش زمان کمی سریعتر عبور میکرد. مثل دونده ای که برای هدفی. پس کی تمام می شود؟ کاش این روزهای دور طولانی تمام شوند. کاش روزشمار داشت این فاصله. بعد می رسیدیم. می رسید دونده. خسته از اینهمه دویدن. می ایستاد زمان. در لحظه ی رسیدن. آرام می گرفت. چرا همه چیز این جهان را وارونه آفریده اند؟ چرا من که تو را دوست دارم اینهمه دورم؟ چرا که تو آرامش منی، من نیستم؟ چرا زمان ابتدا کند است و بعد تند می شود؟ چرا درهایی که برای آمدن باز می شوند با درهایی که برای رفتن باز می شوند تفاوتی ندارند؟ چرا تصویر تو در آستانه اینقدر هیجان دارد؟ چرا انتظار تو اینقدر شیرین و کشنده است؟ می دانی تا صبح می توانم برایت سوال بنویسم. می توانم بنشینم همینجا در وسط اینهمه بهم ریختگی و وارونگی و برایت سوال طرح کنم. اما خب همه مان رفوزه ایم از این سوالها. نه همه که حتی یکی از اینها. چرا هوا برای زندگی کافی نیست؟ قربان خنده ات بشوم من...امروز کارت گرفتیم برای دعوت به مراسم سالگرد شرکت. نام زیبای تو روی پاکت بود. غروری که از کنار نام تو بودن در زیر پوستم دوید برایم عجیب خوشایند بود. انگار که گفته باشند جناب آقای میم از این پس شما در مقام بس مقرب تری قرار دارید. یا چه می دانم چیزی از این دست. خلاصه که در توصیف آن حس لحظه ای که نامت را در همسایگی نام خودم دیدم قدری ناتوان به نظر می رسم. همین قدر بدان که کمی بیشتر از لحظه ای قبل از آن دوستت دارم.

 

 

پ.ن:

ــ عنوان پست، نام کتابی از رضا قاسمی است که کمی دیگر تمامش می کنم و به همه شمایی که اینجا را نمی خوانید توصیه میکنم از هر دستفروشی شده تهیه اش کنید و بخوانیدش...

  • میم
  • ۰
  • ۰


نقظه پر رنگ امروز اون لحظه ای بود که گوشیم از دستم افتاد و تو ترسیدی ...



  • میم
  • ۰
  • ۰


اسم اینجا رو عوض کردم، روی اسم قبلی خیلی فکر نکرده بودم، و کلا خیلی رو اسمها فکر نمیکنم، بیشتر برام مهم حس لحظه امه که چی باشه و چطوری با اسم کنار بیام، این اسم جدید رو ولی خیلی دوست دارم، اسمش رو که سرچ کردم توو ویکی پدیا نوشته بود که در زبان لاتین به معنای گلی در اعماق اقیانوسه، و چقدر تصویری که از خوندن این جمله توو ذهنم اومد جالب و جذاب بود برام

شما وقتی در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس هستی، علاوه بر شنا بلد بودن و غواصی بلد بودن. باید بتونی نفستو خوب نگه داری. خب به نظر نشدنی میاد و مگه میشه بدون کپسول و تجهیزات رفت به اعماق اقیانوس.خب وقتی گلی که دنبالشی در اعماق اقیانوس باشه و نه در سیارک شماره ب-612. اونموقع شما مسئولی که پیداش کنی. به هر ترتیبی که شده. حالا علاوه بر نفس. باید بتونی در اعماق اقیانوس چشماتو باز کنی و خوب ببینی. خوب دیدن هم خیلی مهمه. آدم در جستجو باید حواسش جمع باشه. و وقتی پیداش کردی... آخ وقتی که پیداش میکنی...

امشب حس خیلی خوبی دارم. بعد از دو روزی که به شدت سخت بود. امشب بخش بزرگی از ذهنم آزاد شد و حس خوشحالی باعث باز شدن اشتهام شده نصف شبی. امشب می تونم بیام روی آب و کمی نفس بکشم و به خورشید وسط آسمون لبخند بزنم.



پ . ن :

ــ در عنوان این پست نام عزیزترینمان در آینده آمده است!


  • میم
  • ۰
  • ۰

همین

خ س ت ه ا م

  • میم
  • ۰
  • ۰

نوشتن از تو نمی تواند کار سختی باشد، غم نان اگر بگذارد. حالا نه دقیقاً غم نان، بلکه غم نان و غم هزارتا چیزدیگه. قاعدتاً زندگی نباید اینقدر سخت می شد. یعنی ما هرچی توو این فیلما دیدیم اینجوری نبود. حتی اون بدبخت بیچاره هاشم یه جاهایی وضعشون از ما بهتر بود. حالا نه اینکه بگم ما خیلی وضعمون بده ها. نه خوبیم خدارو شکر. ملالی نیست به جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن هرچی دلشون میخواد بگن. مهم خودمونیم که بهش چی بگیم. بلکه ما وضعمون به خاطر این بلاتکلیفی بده. انگار هر کسی داره برای خودش بهترین فکرها رو میکنه و ما هیچ ما نگاه. نمی ذاریم این مدلی بمونه و درستش می کنیم. علی ایحال قصد کمی تراوش سنگینی ذهن روی کاغذه. کیبورد البته. والا به خدا. مردم مردم مردم. مردم به چه درد می خورن؟ مردم فقط اونجایی که راننده تاکسی میرسونتت. یا نونوا نون میده بهت. یا بقالی خرید میکنی. الباقی همه کشک و دوغه. ما میمونیم و خلوتمون. آدما توو خلوتشون خودشونن. بقیه جاها اونین که اونجا باید باشن. مثلا خود من توو اتوبوس اون آدمی ام که باید توو اتوبوس با فرهنگ باشه و جاش رو بده به اون پیرمرده. یا توو شرکت کارمندی ام که دغدغه کار داره و میشه روش حساب کرد و حقوقش زیاد میشه. پیش همخونه ام یکی ام که هستم فقط. که اجاره رو سرماه نصف کنه باهاش، همین. توو خلوتم ولی خودمم. اون آدمی که دلش میخواد آروم باشه. دلش میخواد شعر بخونه. دلش نمی خواد به هیچ کدوم از قوانین نوشته و نانوشته احترام بذاره. دلش میخواد خود خود خودش باشه. لخت. مثل همین سرصبحی که داشتم برات از خودم می نوشتم. گفتم بهت که آدم تنهایی طلبی ام. یه روزی بزرگترین رویام داشتن یه خونه کوچیک و یه ماشین ممولی و یه تنهایی بزرگ بود. خودم باشم و خودم. برم سرکار و بیام و تنها باشم. آخر هفته هامو خودم تشخیص بدم چطوری بگذرونم. خودم تصمیم بگیرم کی برم خونه کی برم سینما کی برم تئاتر کی برم پیاده روی کی شعر بخونم کی وبلاگ آپدیت کنم کی بنویسم... خودم باشم و خودم. ولی گفتم بهت از یه جایی به بعد این دیگه رویام نبود. نیست. از یه جایی به بعد تعریف تنهایی توو دنیام عوض شد. دیگه هیچ جای این رویا رو تنها نبودم. بزرگترین رویام شد اینکه دوتایی تنها باشیم. دوتایی یه خونه داشته باشیم و یه ماشین و یه تنهایی بزرگ. باهم بریم سرکار، باهم تصمیم بگیریم کی بریم سینما کی بریم پیاده روی کی بریم تئاتر، آخر هفته رو چیکار کنیم. کی شعر بخونیم. کی پادکست ضبط کنیم. کی بنویسیم. برم سرکار و بیام و تو باشی. خب تعریف تنهایی که توو آدم عوض بشه شما ببین چه اتفاقی افتاده. یعنی می خوام بگم یه کلمه با یه مفهوم ثابت در سراسر جهان وقتی تعریفش در آدمی تغییر میکنه .... همین دیگه. خلاصه که سعی کنید فیلمها رو یه کمی بهتر بسازید. ما هرچی رویا و آرزو بلدیم از توو همین فیلما و کتاباست. وگرنه که واقعیشو دست هیشکی ندیدیم. خدافظ

  • میم