این مطلب رو 15 روزه که دلم میخواد بشینم اینجا و بنویسم. یعنی دلم میخواست بشینم یه گوشه و تنهایی یه دو سه ساعتی پشت هم بنویسم. از جنگ که بیرون اومدیم میخواستم بنویسم نشد بعدش رفتیم سفر میخواستم بنویسم نشد بعدش دعوا دعوا دعوا و نشد. از جنگ خسته نه که از جنگ خسته ایم. خسته ام. راستش جنگ که بود خوب بود انگار آدمها مهربونتر بودن و بیشتر هوای همو داشتن. ما هم آدمیم. انگار تو بیشتر به من حواست بود انگار که بیشتر مراقبت منو می پذیرفتی. جنگ که تموم شد برگشتیم توی زندگی. من با چی مواجه شدم؟ با یه درد بزرگ. با یه زجر بزرگ. با یه چیزی که دلم میخواست از دستش برگردم توی جنگ. واقعا دلم میخواست برگردم توو جنگ و تا وقتی همه این ماجراها تموم نشده ازش بیرون نیام. ولی خب تصمیم شروع و پایان جنگ با ما نبود. تصمی برای فراموش کردن این ماجرا ها هم با ما نیست. یعنی میدونی نمیدونم چطوری بهت توضیح بدم که بتونی بفهمی چی میگم. دیشب بهت گفتم بعد از سه ماه بهت فهموندم که ببین من آدم رقابت کردن نیستم. من نمیتونم هر روز به این فکر کنم که احتمالا یکی هست که از من بهتره از من مهربون تره از من بیشتر دوست داره از من بیشتر دوستش داری از من مهربون تری باهاش. می دونی چقدر با من دعوا کردی؟ میدونی وقتی با یکی دیگه مهربون باشی و با من دعوا کنی چی میشه ؟ نمیدونم خودمم نمیدونم. یعنی میدونم ولی نمی تونم توصیفش کنم. آدم چیزی رو که نتونه توصیف کنه انگار که نمی دونتش. ولی یه سری چیزا را نمی تونی توصیف کنی و انگار که نمی دونی ولی یه دردی توو جونت میپیچه. یه چیزی توو وجودت تیر میکشه. دست چپت سر میشه. پشت قفسه سینه ات درد میگیره. میل به غذا نداری. همه اش میخوای ساکت باشی و بخوابی. همه اش میخوای تنها باشی و هنوز نمیتونی اون چیزی که باعث اینا شده رو توصیف کنی و انگار که نمیدونیش. در همینجاست. درست همینجا. این گوشه چپ. تو حالا تا صبح برای من دلیل بیار. منطقی باش. استدلال کن. از دوست داشتنم حرف بزن. از آزادی خودت بگو. اسمشو بذار قفس. منو بکن آدم بده که نمی فهمه. قانون تعریف کن. این درد میکنه عزیز دلم. دل انگیز حان این درد میکنه. درداینو خوب کن. اصلا منطقی هم نباشه درد نکنه فقط. هر طوری که میتونی و بلدی. دیگه چطوری بهت بفهمونم در د میکنه. حالا به نظر تو من آدم بی منطقیم. به نظرت قبلا گفتی و من جدی بهت نه نگفتم. خاک بر سر من که نه نگفتم بهت. خاک بر سر من که فقط گفتم من این مدلی دوست ندارم. خاک بر سر من که فکر کردم اینکه میگم دوست ندارم برات میتونه معنی نه بده. خاک بر سر من که فکر کردم وقتی دوست دارم و دوستم داری. وقتی میگم عزیز دلم من با همچین چیزی که میگی اوکی نیستم. من آدم زندگی این مدلی نیستم. یعنی بیا از اون دوست داشتنه خرج کن و بیخیال این تیکه شو. نمی تونی؟ باشه. لعنت به آزادی. عنت به زندگی، لعنت به من که فکر میکردم دلبر ...... نمیدونم. دو روز دیگه تولدمه. تولد 39 سالگی. یک داره توو گوشم میخونه. مناسبتی هم میخونه. میدونی چی میگه؟ میگه امروز یادآوره روزیه که اولین باز چشمامو بازکردم. گوشام پر از زار زدنهام. میبینی؟ هنوزم گوشام پز از زار زدنهام هستن. حالا سالهاست که هر روز که دارم توی این دنیا قدم میزنم. 39 سالمه و 39 تا 365 روز توی این دنیا نفس کشیدم و فکر میکنم چقدر زیاد زندگی نکردم. دیشب رفتم دوش بگیرم و زیر دوش یاد شبایی افتادم که از بیمارستان میومدی خونه و من خسته و له و داغون از سرکار اومده بودم خونه و تلاش میکردم شام گرم داشته باشیم. دلم به این خوش بود که میرسی جلو ساختمون و بوی غذا از خونه ما میاد. تو دوست داشتی این چیزارو . الآن پشت میزم سرکارم توی شرکت نشستم و دارم اینارو می نویسم و این اشکی که نمیذارم بیفته ممکنه دردسر بشه برام. بنابراین همینجا چرندیاتمو تموم میکنم و فقط برای ثبت در تاریخ می نویسم توی این روزها فقط داریم به حدا شدن و تنها شدن و دور افتادن فکر میکنیم....